این روزها حال عجیبی دارم. یکدفعه به خود می آیم و از انسان بودنم شگفت زده می شوم، سینه ام تنگ می شود و احساس خفگی می کنم. به سختی قابل توصیف است، انگار که در یک لحظه به معنای واقعی بی هویت می شوم. تبدیل می شوم به ماده ای مستقل از جسم و خاطرات. نسبت به خودم غریبگی می کنم، انگار که انتظار می داشتم کس دیگری بودم. 

حالت غریب و ترسناکیست. انقدر که در خود جمع می شوم و چشمانم را می بندم تا بیشتر احساس از فضا منفصل بودن، نکنم.

ممنون از اینکه مقابلم ننشسته ای و نگاهت به چشمانم نیست. می ترسیدم بازهم از همه تهی شوم و احساسات شوم گریبانم بگیرند.

 

 

 

 

دوستدار تو، گربه ی بزرگ.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها