بنده از آن دست دانش آموزان سحرخیزی هستم که مخصوصا در ماه دی:) صبح۴:۵۰ از خواب می پرم و هجوم می برم برای مرور(مدیونین فک کنین چیز دیگه ای باشه:) و به همین منوال ادامه می دهم تا زمانیکه ۱۵مین به شروع امتحان بماند. در این لحظه متحول شده از جا میپرم و هجوم می برم برای پوشیدن فرم مدرسه و گلاب به روتون، روم به دیوار برای تخلیه:| بدین ترتیب هنگامیکه ۷مین به شروع امتحان مانده این شخص تازه خانه را به مقصد مدرسه ای که در بهترین شرایط ۱۵مین فاصله دارد! ترک می کنم. این شخص آنقدر شلفکر می باشد که برایش مهم نباشد این زمان کم را بایستی که سمت مدرسه دوید و به جای این کتابش را از کیف خارج کرده و زیر بارش کمرنگ برف مطالعه می کند( بسیار بسیار به مطالعه علاقه مند است). این شخص جوانی است ایرانی و جانبرکف. جیب دارد ولی دستانش یخ زده اند. شال گردن هم دارد ولی دماغش یک تکه یخ شده است( از شدت مطالعه فراموش کرده شال را روی دماغش بکشد) و کاپشن هم دارد ولی شکمش یخ کرده است:| چراکه بازهم فراموش کرده زیپ مبارکش را ببندد. رویش بسیار شه است و کاپشنش در شرف درآمدن از تنش. خلاصه این انسان جانبرکف انقدر دیرش شده که مجبور است برای یک ثانیه زمان اضافه از کوچه های تنگ و پرماشین و خلوت بگذرد ولی آنقدر شلمغز است که کلا نمی ترسد:| و آنگاه که بالاخره مرورش را تمام کرد یکهو شروع می کند به دویدن بر روی زمین یخ زده:| استایل دویدنش هم به تقلید از دختران خنگول انیمه های شوجو است. بسیار مضحک و باز این جوان آنقدر روشندل است که متوجه مسخره شدنهای همیشگی نباشد. 

و آنگاه که به مدرسه می رسد،مدیر را می بیند. مدیر،زنی عبوس، که با عصبانیت و تاسف می گوید:(( فلانی ما برگه هارا ساعت۸ پخش کردیم شماکه بازهم دیر کردیT_T )) ولی این جوان دلش پاک است پس نیشش را به پهنای صورتش باز می کند و فقط سلام می دهد و کمی هم تعظیم می کند.---. سه طبقه به مقصد آسمان می دود و درحالی که گیج شده بازهم فراموش کرده که در کدام کلاس آزمون می دهد! در فکر است که کوکی(معاون) از راه می رسد. سر گرد و چشمان خوابالویش را با تاسف تکان می دهدو مثل همیشه خنده ای ساده دلانه تحویل می گیرد. کوکی با تاسف مضاعف جوان را به سمت کلاسش هدایت می کند. جوان یک تعظیم کوچک هم تقدیم مراقب کرده و با شادی می نشیند. درحالیکه از شدت دویدن در هوای سرد نفسش بالا نمی آید لباسهایش را می کند. و درحالیکه مغزش یخ زده نامش را بر روی برگه یادداشت می کند. کمی که می گذرد و تنفسش عادی می شود، رفته رفته بدنش گر می گیرد و گرم و گرم و گرمتر می شود بعد که کمی می گذرت و دمای بدنش پایین می آید اینبار دل پیچه می گیرد و شکمش شل می شود. این جوان غمگین دوست دارد بنشیند و گریه کند ولی به جای اینکار سعی می کند با فنون مدیتیشن و کنترل تنفس محتویات راست روده اش را مجبور کند که در خلاف جهت جاذبه ی زمین حرکت کند! کمی می گذرد فنون مدیتیشن بار اول حالت شکمش را آرام می کند ولی در حمله ی دوم جوان با چشمان گرد شده فقط به روبرو زل می زند و آخرسر با زیرترین صدای ممکن دست به دامن مراقب می شود تا اجازه بدهد ایشان تشریفشان را ببرند راحتگاه:))))

.

.

امروز کلا خیلی خوشحالم:) وسط امتحان عربی یهو سرمو بلند کردم و دیدم بارش برف شدت گرفته و آسمون سفید شده. امروز تونستم روی برفا و یخای تازه بدوم و پریدم. خیلی ممنون از آقای مامورا هوسودا بابت انیمه ی دختری که در زمان پرش می کرد. این انیمه به هر بار پریدنم یه رویای بلند داد. با هر پرش بلند از خودم می رم بیرون، به پریدنم که انگار هی داره کش میاد خیره میشم و لذت میبرم. 

امروز ممنونم از چن عزیزم. خیلی خوشحالم که داری ازدواج می کنی. خیلی خوشحالم که داری بابا میشی:) همیشه موفق باقی بمون!

و امروز بازهم نمی تونم ناراحت باشم. چون سرمو بلند کردم و پرنده های مهاجرو دیدم. دیدم که پرواز می کردن.

Related image


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها