از حرف زدن راجع به خود بدون کنار زدن پرده ها می ترسم. شاید چون نمی خواهم دردهایم ارزششان را با شنیده شدن از دست بدهند.

همیشه کسی آنجا بوده؛ در پس سرم که بنشیند به پای تک تک حرفها و ناله هایم. کسی که لوسم کند، خیلی خوب درکم کندو بگوید افسرده ای و به توجه نیاز داری. حق را، تمام و کمال به نامم بزند و آخر سر هم من با لبخند رضایتمندم به زندگی اش پایان دهم.

حالا که فکر می کنم همیشه برایشان از خاطرات خوشم می گفتم؛ از بعداظهرهای گرم.

 هرچند که شهر مثل بیماری سرطانی در عذاب است، دلم برای پل غازیان تنگ شده. آنقدر که چشمانم پر شود. برای شبهایی که پاکشان و با چای و دوستان دربو داغان ننه راهیش می شدیم. برای گرما و رطوبتی که لباس را به تن می چسباند. برای خودم که با راه رفتن از روی لوله ها دامنم را بالا می کشیدم و سعی می کردم غرغرهای مامان و ننه را نادیده بگیرم. برای دریای تیره ای که پر از نور بود، سکوتی که با صدای جیرجیرک ها، غورباقه ها و گاز دادن موتورها عجین شده بود.

دلتنگم. شاید حتی دلتنگ سیصد و پنجاه و دو روزی که دردش قابل پیش بینی نیست، شاید هم نه البته:)

دوست دارم بگویم غمگینم ولی نیستم. دوست دارم بگویم راضیم ولی نیستم. به نظر طبیعی تر ازانم که مشکلی داشته باشم.

از ساعت خواب به هم ریخته ام گذشته. راهم را گم کرده ام؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها