my best friend



Related image

  


Babe
There's something tragic about you
Something so magic about you
Don't you agree
Babe
There's something lonesome about you
Something so wholesome about you
Get closer to me
.
.
.

I slithered here from Eden
Just to hide outside your door


روی ماه خداوند را ببوس داستان یونس، بچه ی مذهبی است که می رود فلسفه بخواند تا به قول خودش از حریم دین دفاع فلسفی کند ولی نتیجه چیز دیگری میشود و یونس خدایش را و به عبارتی ایمانش را گم می کند. کل رمان بر محور یونسی است که دچار تردید در مفاهیمی شده که عمری بهشان معتقد بوده و حال دارد در باتلاقش دست و پا می زند.

من، محوِ آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم: خداوندی هست؟ سیگارفروشِ کنار خیابان از دور فریاد میزند: آقا چیزی گم کرده ای؟»


در طول رمان یونس درحال انجام کارهای پایان نامه اش است که به دلایل اجتماعی خودکشی شخصی به نام محسن پارسا می پردازد.محسن پارسا شخصی که قبل از مرگش می کوشید حوزه های فلسفه، علوم تجربی و علوم انسانی را به هم پیوند بزند و حتی درهم بیامیزد؛ کسی که به عبارتی می خواست برای احساسات انسانی نمودار رسم کند و با اعداد تفسیرشان کند. می توان از این تفکر دریافت که از درک احساسات عمیقی مانند عشق دنیوی و معنوی عاجز است کسی که بخواهد همه چیز را ببرد داخل جدول و برایش نمودار رسم کند آخرسر هم می رود و خودش را از بالای ساختمان به پایین پرت می کند.

 مرده شو هر چه تحقیقات را ببرد!خوش به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشقم ام و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آنکه دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم برج بیست و چند طبقه ای برود و بعد خودش را مثل جوانی عاشق پیشه و احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پهن کند؟

و اما درباره ی شخصیت هایی که نقش برجسته تری نسبت به باقی داشتند و همه به نظرم بسیار نمادین بودند.
علیرضا: دوست نزدیک یونس، کسی که وقتی از خدا حرف می زند در چشم هایش اشک جمع می شود و حالتی دارد. با سخنانش و ایمانش نقشی هدایت کننده دارد.
مهرداد: دوست دیگر یونس که پس از مدتها از آمریکا برگشته و او نیز مانند یونس در شرایط بدی قرار دارد که باعث شده به وجود خداوند شک کند. مهرداد نمونه ای از یونس است که دچار تردید شده و در آخر اما ایمان می آورد، با علیرضا برای زیارت به مشهد می رود و یونسی را که هنوز درگیر پارسا و خودکشی اش است پشت سر می گذارد.
سایه: نامزد یونس که بعد از اتمام پایان نامه اش ازدواج خواهند کرد. دختری که با وجود عشقش به یونس حاضر است او را به خاطر بی ایمانی و شک به خداوند کنار بگذارد. سایه یک نمونه ی کامل از آن چیزیست که یونس باید بهش برسد؛انسانی که تحت هیچ شرایطی ایمانش متزل نمی شود.
محسن پارسا: شخصیت پارسا و موفقیت هایش همه چیزی هستند که یونس در آرزویش است. درگیر شدن یونس با پارسا اتفاقی نیست و پارسا کسی است که ایمان نداشته و هدایت نشده و در آخر هلاک می شود. سرنوشتش دقیقا آن چیزی است که خداوند به یونس نشان می دهد تا عبرت بگیرد.
لَقَدْ کَان فِى قِصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاِوُلِى الالْبَاب»
درسرگذشت آنان درس عبرتى براى صاحبان اندیشه بود.
پرویز: حضورش در کتاب درحد یک دقیقه درنگ پشت چراغ قرمز است و نه بیشتر.در اینجا نویسنده با ضعف زیادی سعی داشته که شخصی را به تصویر بکشد که قرار نیست هیچوقت هدایت شود ولی متاسفانه بسیار کلیشه ای عمل کرده است.

درباب نویسنده نیز، مصطفی مستور کسی است که حرفهای قشنگی می زند و به مفاهیم زیبایی می پردازد ولی همه چیز همین جا متوقف می شود چراکه نوشتن یک رمان به چیزی بیشتر از حرف ها و جملات زیبا نیاز دارد.
کتاب حاضر تنها اثر نویسنده هست که بنده مطالعه کردم و اون چیزی که با این کتاب از نویسنده فهمیدم این بود که ایشون حرف های خوبی برای گفتن دارن ولی از توانایی نویسندگی به اون اندازه که باید برخوردار نیستن. در مبحث شخصیت سازی تا حد زیادی ضعیف عمل کردن و بعضی جاها مثل بخش کوتاه مربوط به پرویز یک جورایی حتی ناامید کننده بودن.
با وجود همه ی اینها یکبار تجربه ی این کتاب می تونه لذت بخش باشه اگر تو حالش باشین:))


گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!

هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.

روح بشر به یک صفحه ی خط خطی شده می ماند. زشتی این نقشها در کمبود زیبایی و معنا نیست،نه! این نقشها زشتند چون هیچوقت نمی فهمی طرح زیرشان کریه بود یا زیبا؟ یا شاید هم هیچ نبود؟ هیچوقت نمی فهمی سیاه بود یا سفید؟ فقط می دانی خط خطی شده ای و راه برگشتی نیست.


چه عجیب است این روزها 
 انگار که جسمی با چگالی نامعلوم باشم؛ سرگردان در جام روزگار بالا و پایین می شوم.گویی یکدفعه در تاریکی دریای عمیقی فرو روی و ندانی برای نجات در کدام جهت دست و پا بزنی.
زندگی در قالب کودکی دردمند به پیش چشمانت تلف می شود و تو به دستان بی شکلت می نگری که هیچ حالت مدارایی ندارند.روزها می گذرند و بیشتر در باتلاق وجودت فرو می روی و چه صد حیف که پیغمبری نیست و فرزندان آدم همه غرق گندابشان نالش می کنند.


اگه روزی بود که حس کردین حوصله تون سر رفته و دلتنگید، فکر می کنم دیدن این انیمه بهتون کمک کنه احساساتتون از تلخی دربیاد و ملس بشه:)

بعضی وقتا در مسیر زندگیمون افرادی رو ملاقات می کنیم که انگار وظیفشون کامل کردن شخصیت ناقص و ضعیف ماست. ممکنه تاثیرشون خیلی زیاد باشه و تبدیل بشن به مهم ترین شخص یا خاطره ی زندگیمون یا اونقدر کوچیک باشن که به زودی فراموششون کنیم. نکته خاصی که راجع به این افراد وجود داره اینه که اونا روزی به نحوی مارو ترک می کنن البته شاید نه همشون ولی این راجع به بیشترشون صادقه. انگار که کامل شدن ما نیازمند رها شدن از جانب اوناست.

می خوام پانکراستو بخورم، داستان پسریه که روزی تو بیمارستان دفتر خاطراتی به اسم زندگی همراه مرگ» پیدا می کنه که اتفاقا این دفتر خاطرات توسط همکلاسیش،ساکورا یاماچی،دختری که همیشه میخنده نوشته شده و اون میفهمه که ساکورا به خاطر بیماری پانکراسش داره روزهای آخر زندگیشو می گذرونه.
 
این انیمه می تونه به شکل کمرنگی احساسات شما نسبت به زندگی رو به چالش بکشه و همین طور در عین قابل پیش بینی بودن به شکل غیر منتظره ای به پایان می رسه. رد پای این انیمه در قلب شما رضایت آغشته به غمیه که روحتون رو آروم می کنه.

اگه از این سبک انیمه ها لذت می برین پیشنهاد می کنم your name و a silent voice از دست ندین(هردو سینمایی هستن). البته انیمه دروغ تو در آوریل هم یه مورد سریالی مشابه هست.



 

رمان من دختری زشت رو بودم»، دومین رمان معروف بانو آنماری سلینکو، نویسنده اثر جاودانه دزیره» است که در طول نیم قرن گذشته، هزاران هزار خواننده در سراسر دنیا را شیفته و محور قلم زیبا و صمیمانه ی خود کرده است. این کتاب تا اندازه ی بسیار زیادی بیوگرافی خود نویسنده می باشد.


خیلی خلاصه وار، این کتاب داستان دختریه که خیلی زشته ولی تا قبل از اینکه مردی به اسم کلودیو پلس رو ملاقات بکنه از این حقیقت تلخ که مخصوصا اون دوران شکست بزرگی برای یه خانم محسوب میشد، خبر نداشت. اونچه که من از این کتاب فهمیدم این بود؛ اگر زشت هستی و طالب زیبایی، یه عالمه پول خرج کن و زحمت بکش و بهش برس ولی یادت نره که آخرسر هر زیبایی که بدست میاری یه بلوف بزرگه و قرار نیست که نجاتت بده و خوشبختت کنه. اون چیزی که باید در زندگی برات تبدیل به هدف بشه اینه که درونت و شخص خودتو شکل بدی و زیبا بکنی.


صورت زیبای ظاهر هیچ نیست               ای برادر، سیرت زیبا بیار

سعدی  


 

 
 

Cuba

پ.ن: اگه وظیفه ی دریا درست کردن امواجه وظیفه ی من فکر کردن به توعه سریال رویارویی»
 


و عجب این است که خود را در خود گم کرده ای و از جایی دور طلب می کنی،  همچنان که آن مرد که بر خر نشسته بود و خر را طلب می کرد.
بستان القلوب»، مجموعه ی آثار فارسی



 ای قومِ به حج رفته، کجایید؟ کجایید؟          معشوق همین جاست، بیایید، بیایید

مولانا

ماکیا

 

خلاصه: داستان با ماکیوا شروع میشه. ماکیوا عضو خانواده ایه که اعضاش در اواسط نوجوانی رشدشون متوقف میشه. اما وقتی ارتش برای این که راز جاودانگیشون رو بفهمن بهشون حمله میکنن، صلحی که داشتن خراب میشه. لیلیا، زیباترین دختر قبیله، بُرده میشه و پسری که ماکیوا نسبت بهش احساسات مخفی داره ناپدید میشه. ماکیوا موفق میشه فرار کنه ولی خونه و دوستانش رو از دست میده. وقتی تنها در جنگل سرگردانه، اریال رو پیدا میکنه که یک پسر بچه ـست که والدینش رو از دست دادن. داستان درمورد رابطه بین ماکیوا و پسرکه در حالی که پسرک رشد میکنه اما ماکیوا نه.(از سایت انیمه لیست)

 

می تونم بگم که خیلی خیلی قشنگ بود.واقعا واقعا لذت بردم و یک پارچه عشق شدم:)) برخلاف تصور اولیم ماکیا راجع به یه رابطه ی عاطفی با پایانی غمناک نبود و روایت یه عشق عظیم مادرانه بود که اشکتونو درمیاورد.

 

 
 

 

عجیب!

۱:۲۳

یک ساعت دیگه احتمالا داخل اتوبوس اول هستم یا در راه رسیدن به اتوبوس دوم. شاید هم نشسته تو دومی منتظر حرکت به صحبت کردن مردم گوش بدم. معلم ریاضی حرف می زنه انگار همه چی فراموشم باشه، متوجه چیزی نمیشم.

دستم خستست.

۱:۲۵

اگه این آخرین لحظات زندگیم باشه من الان زندانیم.

۱:۲۹

اگه نمیرم بد میشه، معلم ریاضی حرف می زنه اگر نمیرم باید امتحانشو بدم. یکی دو تا سرفه ی زشت کرد انگار که بچه گربه یه استخوون بزرگ بالا بیاره. یکی آه میکشه انگار مسریه؛ پشت سرش چند نفر دیگه آه می کشن. معلم سهمی های سکته ای میکشه و کنار دستیم k k می کنه.

۱:۳۱

این معادله ریشه نداره، وقتی اینجا می رسین باید دوهزاریتون بیفته معادله ریشه نداره.

۱:۳۵

ریشه نداره.

گلوم خشک شده معلم میشینه پشت میزش و هی حرف می زنه.

۱:۴۰

عقربه ها باهم یه زاویه ی ۱۸۰ درجه ی صافی ساختن.معلم عصبانیه ولی بامزه حرف می زنه و بچه ها بازم  می خندن.

۱:۴۲

قرص آهن یکی روی زمین افتاده.

۱:۴۵

ایکس: امروز چندمه؟

ایگرگ: امروز چندمه؟

بیگ کت: امتحان جغرافیا. ششمه.

۱:۴۸

صدای اتوبوس میاد.

۱:۵۱

۱:۵۵

صدای موتور سرویس ها امیدوارم میکنه که آزادی نزدیکه.

۲:۰۰

یه چشممو می بندم و با مداد هیکل معلم رو نقاشی می کنم، نوک مدادو فرو می کنم تو دماغش!

۲:۰۴

بادگلو میاد. قورتش میدم و مزه ی دوغ نخورده میشینه رو زبونم.

۲:۰۸ 

همه شال و کلاه کردن. می نویسم ۲:۱۰ منم بلند میشم.


لحظه ها از سر راه زمان کنار می کشند

و به وصالت خواهم رسید

هرچند در وصالمان

من در جنونمو تو لیلی صد هزار مجنونی




پ.ن:اگه گفتین مخاطبش کی بود؟ موزیک ویدئو Love Shot از Exo :))))) انقدر گفتن خیلی خوبه آب دهنم راه افتاد و اونو لیلی فرض کردم که داره از راه بدرم میکنه:))))))))



Image result for you should see me in the crown lyrics



Tell me which one is worse
Living or dying first
Sleeping inside a hearse
I don't dream

حقیقت اینه که دنیا جای عجیبیه. آدما سر راه همدیگه قرار می گیرن و ممکنه هزاران احساس مختلف به هم داشته باشن؛ در آن واحد و در گذر زمان.

مثل رودهای باریکی هستن که از کوهی سرازیر می شن و در نهایت به هم می پیوندن و در آخر به دریا می رسن و دریا هم به اقیانوس. فکر می کنم به آزادی رسیدن روح انسان بدون همراه شدن با دیگران و احساس داشتن بهشون غیر ممکن باشه. حقیقت اینه که یه رود اگر باقی آبها نباشن همیشه یه رود باقی می مونه و در خطر خشک شدن. امیدش باید به بارش های غیر منتظره ای باشه که اونها هم در اصل فقط به اون وابسته نیستن.

پیرزن کنار تلفن عمومی که بی هدف هی شماره می گیره و به نتیجه نمی رسه. پسربچه ی کنار خیابون که با کلاه زمستونی قرمز و دمپایی های کثیف دور خودش می چرخه، پشت سرهم پولاشو می شمره و مثل یه مرد بزرگ تو فکر فرو میره؛ احساس من نسبت بهشون چطور می تونه باشه؟

من از اتوبوسم پیاده نشدم تا به پیرزن بگم که برای شماره گرفتن باید از کارت اعتباری استفاده کنه و سعی نکردم بیشتر از خیره شدن به پسر کار دیگه ای انجام بدم. همیشه اینطور باقی می مونه، دنیای محدود من؟ یا زمانی میاد که بهتر بتونم رو ناهمواری های زندگی جاری بشم؟


آخرین روزی رو که مدرسه رفتم یادم نمیاد:\

یه هفته قبل عید تعطیل کردم و تا به امروز هنوز موفق نشدم برم!

حقیقت اینه که نیمه ی اول سال جزو معدلهای برتر بودم و الان خیلی عقب افتادم و این شروع سال جدید هرچی انرژی بود گرفت.

تو روحش:))


یه چند تا سریال در حال پخش کره ای نگاه می کنم:

kill it که یه سریال اکشن هستو الان کلشو جمع بزنم ۵ساعت از مجموعه رو دیدم و شخصیت اصلی یه تبسم هم نزده. از همینجا بهش خسته نباشید میگم و احتمال زیاد آخر سریال هم چیز تلخی از آب دربیاد چون نقش اصلی پول میگیره آدم میکشه و البته ترجیح من اینه که آخرش با آب انگور از هاوایی سر در بیاره:))

Related image


He Is Psychometric یه سریال فانتزی هست. موضوع باحالی داره شخصیت اصلی یه پسره که کل افتخارش تو زندگی اینه که روانسنجی می کنه یعنی نه درس خونده،نه کار می کنه، نونخور برادر ناتنیشه و از دوست پولدارش ماشین قرض می کنه و کل روزو میفته دنبال دختر مردم:)) نکته ی دوست داشتنیش اینه که دست بزن خوبی داره. سریال کمدی و طنز قشنگی هم داره البته و رومنس هم هست.

Related image

 

Welcome to Waikiki 2باید گفت سوپر طنز:)) فوق العاده خنده دار و داغانگر. فصل اول به قدری پرطرفدار شد که فصل دومش رو هم ساختن. برای دیدن فصل دوم نیازی نیست که حتما فصل اولو دیده باشین چون با وجود چندتا کاراکتر ثابت بقیه شخصیت ها همه تغییر کردن و کلا با اینکه شبیه فصل اول هست ولی در ادامش نیست.

Image result for Welcome to Waikiki 2


یه انیمه هم شروع کردم ببینم:

Samurai Champloo جدا از هر مسئله ای که راجع به موضوع یا طراحی این انیمه دوست داشتنیه من عاشق بخش مبارزه و باحال بودن دو سامورایی نقش اصلی هستم. خیلی وقت بود که دوست داشتم یه انیمه سامورایی دار ببینم. کانبارع خودم:)))

Related image



پ.ن: این یه شایعه هست یا واقعیته؟که پارت دوم فصل سوم اتک ان تیتان از ۹ اردیبهشت قراره پخش بشه؟




جوابمو بدین من الان حسودی کی رو بکنم؟ بیلی که جنی رو بغل کرده یا جنی که بیلی رو بغل کرده؟یا کپشن جنی؟نمی خوام این دنیا داره بی وفایی می کنه.

حالا مسئله دیگه اینه که ایا فارل عشق خاصی نسبت به خواننده های کره ای داره که همشونو فالو کرده؟


نیاز به یک کلمه دارم

کلمه ای که مرا از روی زمین بردارد.

من مثلِ ساعتی مریضم

و به دقت درد می کشم

سکوت تانکی ست که بر زمین فکرهایم می چرخدو

علامت می گذارد

از روی همین علامت ها دکتر

نقشه ی جغرافیایی روحم را روی میز می کشد

و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:

ــ چه چاله های عمیقی!

خندیدن در خانه ای که می سوخت ـ شهرام شیدایی     

.                                                                                                                                       

پ.ن: فکر کنم امروز تونستم این شعرو اونطور که دلم می پسنده درک کنم.       


اینکه امروز آخرین روز امتحانات بود به خودیه خود یه اتفاق فراموش نشدنی محسوب میشد ولی.

امروز امتحان شیمی داشتم:) اول جلسه ی امتحان که نشسته بودم سرجام حواسم به توضیحات مراقب نبود و داشتم به پشت سریم با تعجب می گفتم که یوتیوب تو چینم فیلتره(واقعا نمی دونستم:) 
بعدم که امتحان شروع شد یه عالمه خوشحال شدم چون برگه ی چک نویسی که بهمون داده بودن خیلی بزرگ بود. از همون برگه هایی بود که تو ابتدایی برای امتحان املا می خریدیم. خلاصه اینکه خوش خوشک بالای برگه یه عالمه شکلک کشیدم و یه EXO بزرگم نوشتم که مثلا بهم روحیه بده خوب بدم امتحانمو:))) صفحه ی اول سوالاتو تموم کرده بودم که مراقب(معلم انگلیسی) اومد بالا سرم با انگشتش EXO رو نشون داد.
گفت: این چیه؟
منم که سخت تو بحر محاسبات بودم یه لحظه گنگ نگاش کردم بعد لبامو غنچه کردم گفتم: اکسووووووو(قشنگ کشیدم)
مراقب یهو پوکر شد گفت: فلانی این برگه ی پاسخه:|
من: هن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لحظه ی بعد تو یه حرکت برگرو از زیردستم کشید و با جدیت EXO بزرگ رو ورقه رو نشون مدیر داد و بعد با انگشت منو نشون داد. منم مثل این پیشی کوچولوها چشمامو گرد کردمو تو خودم جمع شدم گفتم:بیبخشید:)))))))))))))))
و همچنان به ذوب شدن زیر نگاه داغانگر مدیر ادامه دادم.

پ.ن:هیچی دیگه ترجیح میدم معلممون از کی پاپ و اینا زیاد سردرنیاره. اصلا بد شویی شد:\

Related image

 Doukyuusei یا classmates رابطه ی بین دوتا دانش آموز دبیرستانیه. یه بچه درسخون عینکی و یه راکر شل و ول مو نارنجی. داستان قشنگی داره و روند دلنشینش باعث میشه متوجه گذر زمان نشی. حس این انیمه مثل اینه که تو یه شب تابستونی بدون نگرانی به صدای جیرجیرکا گوش بدی و به ستاره ها زل بزنی.در ضمن طراحی قشنگی هم داره اینطور طراحیا واقعا باحالن:))

یه جور تجربه ی جدیده. شاید اگه هردوتاشون پسر نبودن برای خیلیها جالبتر می بود حتی من هم تا چند ماه پیش زیاد علاقه ای نداشتم و ترجیح میدادم به حرفهای دوستای اوتاکوم که راجع به ژانر یوری و یائویی صحبت می کردن گوش ندم:) ممنون از 

Evan Godlessکه باعث شد دوباره یاد این انیمه بیفتم چون دفعه ی اولی که دیدمش یه اَهی گفتمو ندیدمش:))

خب من گشتم و چندتا انیمه ی پرطرفدار تو این ژانر پیدا کردم؛Hitorijime my hero, Junjo Romantica , Love Stage, Yuri on ice

انیمه ی Junjo Romantica از نظر طراحی شخصیتا و از نظر داستانی یکم شبیه انیمه یSekaiichi Hatsukoi بود البته هردورو ندیدم که بخوام نظر قطعی بدم ولی اینطور به نظر میاد. 

پ.ن:

یائویی چیست؟ ژانریه که به روابط عاشقانه ی بین پسرا می پردازه.

 فوجوشی کیست؟ دختری که میشینه و یائویی می بینه.

 فودانشی کیست؟ پسری که میشینه و یائویی می بینه.


Boyfriend VS Girlfriend Korean Makeup Challenge

ام. احتمالا وقتی شما دوست پسرتون کره ایه از این اتفاقا میفته مثلا با هم مسابقه میزارین و یه مارک جدید وسایل آرایشی رو امتحان می کنین:| 

هیچ ایده ای که ندارم که چطوری می تونه باشه. راستش من آیدلارو میدیدم که ارایش می کنن حتی فک می کنم خط چشم خیلی به پسرا میاد:))) ولی نمی دونستم ممکنه که همچین پشت صحنه ای داشته باشه:))))))))))))))))


پ.ن:به لینک زیرعکس مراجعه کنید.با تشکر فراوان:)



بیخیال هوا چرا یه دفعه اینهمه سرد شد؟؟؟ پریروز از خواب که بیدار شدم یه لحظه وحشت برم داشت که نکنه یک مهرهست و من بی خبرم؟ در این حدfrownچه اموجی زشتی:|

 

 

بگذریم ازین سرما. چند روز پیش تو خیابون صحنه ای دیدم، اندکی زیاد ناراحتم کرد. واقعه ی مورد نظر مربوط به پیرمردی بود که لیف میفروخت. یه خانمی اومدو قیمت لیفارو پرسید،دونه ای پنج تومن بود. خانم دوتومن گذاشت کف دست پیرمرد که یه لیفو گرفته بود سمتش و گفت اینو بگیر نمی خوام:| 

راستش خیلی ناراحت شدم. مگه اون آقا داشت گدایی میکرد؟ کجاش گدایی بود؟ اون اگه قصد گدایی کردن داشت می تونست به جای لیف کف دست خالیشو بگیره طرفش. اینهمه سخت بود به رسمیت شناختن کارش؟ اصلا خانم اگه تو می خوای کار خیر کنی که طرز و طورش اینطوری نیست.

بعد که من اینو جای دیگه ای مطرح کردم یکی از طرفای صحبتم برگشت گفت که اتفاقا اینطور آدما خیلیم خوشحال میشن و برات دعا می کنن. به هرحال جنسش میمونه و می تونه پول بیشتری کسب کنه. به نظرم به چند دلیل اشتباهه. اول اینکه همه ی آدما شبیه هم نیستن که بخوای اینطوری قضاوت کنی و ممکنه به شخصیت طرف مقابلت آسیب بزنی. دوم اینکه اگر ایشون قصد جلب ترحم کسیو داشت به جای لیف یه پای زخمی وسط خیابون پهن می کرد و سوم هم که به نظرم اینکار گدا پروریه، با ادامه ی این روند شما دیگه اون ویژگی تلاش برای کسب روزی رو از طرف مقابل میگیری.

 

 


جدیدا دارم به این مسئله عمیقا و بیشتر واقف میشم که چقدر پرتم!
چند هفته ای میشه میرم کلاس ریاضی نمیدونم چرا راه رفت با راه برگشت یکی نیست؟!!! یعنی از یه راهی میرم بعد از همون راهه هم برمیگردم ولی با چیزای دیگه ای روبرو میشم نمیدونم چطور؟؟؟ 
معلوم نیست برگشتنی کجا زودتر می پیچم یا وقتی میام از کدوم سر کوچه میام که برگشتنی شاهد اونهمه تغییر میشم:|
هردفعه هم تصمیم میگیرم حواسمو جمع کنم ببینم از کجا می رم که ازونجا برنمیگردم ولی یادم میره:\
.
.
.
امروز برام سوال پیش اومد که آیا هدفون داشتن چیز عجیبیه که مردم اینهمه نگاه می کنن؟ یا نکنه صدای هدفونم وقتی خبر ندارم پخش میشه(یه بار اینطور شده بود حواسم نبود صداشو خیلی زیاد کردم) یا شایدم هدفون من خیلی باحاله؟:))))))))))) یعنی واقعا اینهمه عجیبه یا من جای عجیبی زندگی می کنم؟؟؟ که مردم به چنین مسائل کوچیکی هم واکنش نشون میدن.
.
.
.
روز به روز که میگذره احساس می کنم پسرا(شایدهم مردها) از لحاظ فرهنگی و فکری دارن دچار پسرفت میشن(به اونایی که اینطوری نیستن برنخوره:))
وقتی منی اینو میگم که حواسم ۹۹درصد مواقع پرته یعنی اوضاع خیلی داغونه.یعنی فقط اینجا اینطوریه؟
.
.
.
تو خیابون یه آقایی داشت با آکاردئون یه موسیقی ترکی میزد(می نواخت:) بعد همون لحظه منم داشتم یکی از آهنگای بیلی ایلیشو گوش می کردم، عجیب به هم میومدن، ترکیبشون جالب بود.

مامانم رفته پارچه خریده، صدام کرده میگه بیا گربه کارت دارم. پارچهه چطوره؟خوشت میاد؟

نگاهمو با تردید به گیپور دوختمو با اخم در یه حرکت انتحاری گفتم: به شدت زشته:| (و موج منفی احساساتم با غلظت اضافه جو خونه رو سیاه کرد)

یهو قیافه ی مامانم آویزون شد، خشکم زد با تردید پرسیدم  برای خودته؟؟ بیرحمانه تایید کرد(موج منفی پرغلظت بر سرم آوار شد)

احساس میکنم به کل روز مامانم گند زدم و این حس بد که یه خرید ناموفق داشته و پولشو هدر داده رو به جونش انداختم.

پارچهه از چشم مامانم افتاده. از صبح چند بار سر اینکه آیا اشتباه کرده خریده، آیا بهش میاد یا نمیاد، چه مدلی باشه بهتره، اصلا کجا قراره بپوشه بحث شده.



مامان: ولی گربه برای کره هستاااا

من:

مامان: مگه کشور موردعلاقت نبود؟

من: چه ربطی داشت؟ صنعت موسیقی یه کشور چه ربطی به پارچش داره؟؟؟ اصلا من چرا باید از کره خوشم بیاد:\


پ.ن:به شدت احساس بدی داشتم. مشکل خاصم اینه که کیسه ی گندبزون من مثل خروجی پرنده هاست!!! هیچ دریچه ای با ماهیچه های ارادی نداره که وقتی اومد سفت بگیرم نریزهههههه، احساس بچه ای رو دارم که باید پوشک ببنده:|


تابحال شده فکر کنین قیافه ی یکی خیلی آشناست؟ اینطور نه که قبلا دیده باشین. انگار که ناخودآگاه به یه غریبه یه حس آشنایی و اعتماد داشته باشین؟؟؟

نونوایی نزدیک خونمون یکی هست(نزدیکی پر از نونواییه) تازه اومده فک کنم برای کمک اونجاست یا کار نیمه وقت و همچین چیزی. اصلا یه مدته یه حس غریبی دارم امشب به طور ضایعی به طرف زل زده بودم:| فک کنم ابروم رفت:| امیدوارم متوجه نشده باشه واقعا خجالت آور بود. برگشتنیم بلند بلند به خودم می گفتم دختر بی ادب:| دیوونه شدم رفت.

بعضی وقتا اینجوری پیش میاد نه؟

.

.

.

جدیدا این رفتارای عجیب غریبم خیلی زیاد شده، هعی یادشون میفتم غصم میگیره. احتمال می دم به خاطر نوجوونی و جادوی هورمونا باشه. جوری داغانگرن که وقتی یادم میفته با کف دست محکم می کوبم به پیشونیم:\ امروز کم مونده بود که به خاطر بی دقتیم با یه نیسان آبی تصادف کنم بعدش به جای اینکه از راننده عذرخواهی کنم همینطور تیریپ افسرده به حرکت کردن ادامه دادم، راننده هم یه عالمه فحشم داد:| منم چون هدفون گوشم بود نشنیدم. هنوزم ناراحتم چرا عذرخواهی نکردم.از کی تاحالا اینهمه احمق شدم واقعا؟؟؟

 

 

پ.ن: این آهنگه رو تازه شنیدم. حتی شروعشم طوریه که می دونی قراره یه مدت طولانی همش بهش گوش بدی:)

نمیدونم چرا نمیاد اهنگه. اسمش Way down we go هستش.

 

 

 

مامان یه فلسفه ی باحال داره، همیشه میگه گربه مردم فراموشکارن. فک کنم اگه این جمله نبود انقد موهامو می کندم که کچل شم:| 

مهم نیست که امروز کی هستی اگه تغییر کنی کسی یادش نمی مونه که تو چطور بودی. اگه خوب باشی و یهو بد بشی کسی یادش نمیاد که تو یه روز آدم خوبی بودی. اگه ضعیف باشی و قوی شی بازم مردم اون روی تورو فراموش می کنن. 

.

.

.

پس من چقدرم مسخره باشم فراموش میشه دیگه؟؟؟ کسی. بازیامو یادش نمی مونه:\


۱.کسی ویدئوی رقصی که دو تا از اعضای NCT برای آهنگ lovely بیلی ایلیش طراحی کردنو دیده؟ منکه تازه دیدم:) خیلی قشنگ بود. یعنی چند بار نگاه کردمش و بازم می تونستم ببینم.

لینکش (نیازمند )

 

۲.انیمه ای که درحال حاضر می بینم هفته ای یه قسمت میاد. همراه با زمانی که برای دانلودش صرف میشه، دیدنش حتی نیم ساعت هم به درازا نمیکشه. مفهومی نیست و احتمالا بیشتر از یک فصلم نباشه و زیاد هم ادامه پیدا نکنه. البته یکی از شخصیت ها بهم انگیزه میده برای کار بیشتر. یعنی تلاش و اشتیاقش برای ساخت یه قطعه تاثیرگذاره.

 

۳.اسم آخرین کتابی هم که خریدم، انتقام:یازده داستان سیاه از یوکو اوگاوا هست. کتاب گویی بیشتر به موضوع مرگ پرداخته. اگر یه نویسنده ی ژاپنی بیاد و راجع به مرگ بنویسه احتمال زیاد خوندنیه. جالب هم اینکه از این کتاب فقط یکی مونده بود و زیر یه خروار کتاب دیگه در شرف پرس شدن بود. قیافه ی دستیار فروشنده وقتی بهش گفتم درش بیاره واقعا دیدنی بود بیچاره فشارش افتاد:) و اینکه این کتاب و کتاب های ژاپنی دیگه ای که دوست دارم بخونم همه اسمشون تو بخش

آرشیو کتاب هست که قصد دارم به مرور زمان کاملش بکنم و درحال حاضر هم فقط شامل ادبیات ژاپن و تاحدی روسیه میشه. ممنون میشم کتاب هایی که دوست داشتین رو معرفی کنین:)

Image result for €Ø§Ù†ØªÙ‚ام یازده داستان سیاه€€Ž

 

 

پ.ن: نکته یا شایدم یه حسی در هنر ژاپن هست، مطمئن نیستم دقیقا چیه ولی فکر می کنم تو آثار هایائو میازاکی قابل مشاهده هستش مخصوصا شاهزاده مونونوکه یا قلعه ی متحرک هاول. اطلاعات دقیقی ندارم و این صرفا یه حس درونیه.

پ.ن۲: چقدر حس قشنگیه دور بودن از فضای اینستا. برای همه آرزوش می کنم:|


 

۱. می دونین، بعضی وقتا دلم می خواد میدل فینگرمو جوری تو چش طرف فرو کنم که مغزش سوراخ شه:| ولی متاسفانه هنوز به اون درجه از خریت نائل نشدم:|

 

۲. فیلم +۱۶ سال پخش میشه طرف برمیگرده میگه این دوستمون گیه، بابام یهو برمیگرده میگه اون کنترله کو؟ بده ببینمش:| از اتاق فرمان اشاره می کنم، پدر من الان واجد شرایطم. میگه این برای آمریکاییاست. فقط کافیه یه دور بیاد مدرسمون تا ببینه اینجا آمریکاست یا آمریکا آمریکاست؟؟؟؟؟؟

طبق میانگینی که با دوستام گرفتیم اوج حفظ معصومیت فکری فقط تا ششم ابتدایی ممکنه، اینو اشاره کردم به اونایی که بچه کوچیک تو خونه دارن، از لحاظ ذهنی آمادشون کنین تا تجربه مزخرفی نداشته باشن. منو دوستام که همه خاطرات بدی ازون دوران داریم، یکی از یکی بدتر. راهنماییشون کنین. بچه های این زمانه به جز هم مدرسه ای های گودزیلاشون دوست صمیمی به اسم گوگل دارن.

 

۳. کتابای کمک درسی خیلی گرون نشدن؟؟؟ رفته بودم کتابفروشی بهم گفت با وجود اینکه کتابا تغییر نمی کنن ولی سری جدیدی که چاپ بشن هم قیمتا دو برابر میشه و هم کیفیت کاغذا افت می کنه. مثلا کتاب ۶۰تومنیو باید ۱۲۰ بگیری:|

تو خیابون که راه میری پره از بیلبوردای تبلیغاتی از معلمای سه تیغ و کت شلواری که با عکسای ژورنالیشون می خوان شاگرد جذب کنن:| یکی نیست بگه ناموسا من قراره از کت تو چی دستگیرم شه؟ که معلم خوبی هستی؟ روش تدریست متفاوته؟ 

 

 


سلام. 

ام. مطمئن نیستم باید چطور شروع کرد. ما هیچوقت راه آشنایی اولیه رو خوب بلد نبودیم، مگه نه؟

پس فقط همینقدر بگم که میشناسی منو،میشناسم تورو ولی من می دونم و تو نمی دونی. به نظرت جمله ی احمقانه ای نبود؟ تو آدمایی مثل منو تحقیر می کنی. دردناکه ولی حقیقته. تو درعین حال آدمایی مثل منو دوست داری، مگه میتونه طور دیگه ای هم باشه؟.

گربه ی عزلت نشینم! مسیری که توش قدم برمیداری، یه مرحله از زندگیته. خوب میشد اگه می تونستم برات تغییرش بدم ولی راهی نیست و این یه قانونه.

کار بیشتری نمی تونم برات بکنم جز اینکه بگم؛ از همه چی خبر دارم و برات دلسوزی می کنم، این باید آرومت کنه. یه جایی تو این دنیا کسی هست که خوب می دونه تو هم زخمای خودتو داشتی؛دقیقا اندازه ی تنت. 

دارم تاوان درداتو پس می دم؛نگران نباش. بخشیدمت پس راحت باش. 

آینده میاد، آدمای زیادی میان و میرن. خاطرات مثل خار تو دلت فرو میرن، تغییر میکنی، تغییر میکنی و بازم تغییر می کنی، اینم یه قانونه. 

باید خوب تمومش کرد. تو قوی هستی ولی به شیوه ی خودت، پلن بی تو همیشه فراره هنوز راه حلی پیدا نکردم پس این تواناییتم تایید می کنم به هرحال این راز بقای ماست. همیشه یه راه نجاتی هست و این خوبه هم برای تو و هم برای من.

و اینکه پایانی وجود نداره، ما با همیم و روزی می رسه که حتی یکی بشیم.

 

ممنون از

جوون تنها برای دعوت:) و ممنونم از

سکوت برای چالش:)

منم دعوت می کنم از

هاتف و

مهدی :) اگه مقدور بود ممنون میشم شرکت کنین.

 


مجبور کردن خودم به نشستن و صرفا درس خوندن از طاقت فرسا ترین عملیات هایی هست که تا به امروز طرحشو ریختم:| 

 بایستی هر روز یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر تلاش کرد. حتی حفظ کردن ساعت مطالعه ی دیروزم کار خوبی محسوب میشه.(جا برای ناامیدی نیست، باید پیشرفت کرد سرباز!)

این پروسه مثل کوهنوردی می مونه. نمی دونم تجربه ی کوهنوردی داشتین یا نه، یه کوهنورد باید صبر و تحمل زیادی داشته باشه. باید آروم باشین، خوب نفس بکشین و حواستون جمع سرعت حرکتتون باشه. یه قدم میزاری و قدم بعدی باید به آرومی تو نزدیکی اولی باشه. اگه یهو سرعتتو زیاد کنی، ضربان قلبت افزایش پیدا می کنه و دیگه پایین نمیاد و مجبوری تندتر و تندتر و تندتر پیش بری که عاقبت خوبی نداره.

 

برای همکلاسی هایی که هرروز به دروغ ناله از نخواندن می کنن،متاسفم. به عنوان ۱۶ـ۱۷ ساله های خام خیلی راحتوارتر گذاشتن مرحله ای مثل کنکور شخصیتشونو تحت تاثیر قرار بده.

 

امسال بین دهما یکی هست که ده سالشه. افتخار مامان باباش، افتخار مدرسه، بچه باهوشه. من هنوز ندیدمش ولی میگن قدش خیلی کوتاهه. همه با شگفتی ازش حرف می زنن. من ناراحتم براش. به عنوان یه ده ساله بین آدمایی میاد که دغدغه های متفاوت تری دارن.

وقتی تقریبا ۱۴ سالش بشه میره دانشگاه. من به این میگم فاجعه. شاید از یه جهت خوبی های خودشو داشته باشه ولی بهتر نبود که همون سیر طبیعی خودشو طی می کرد؟ (این یه نظر شخصیه)

در زمینه های گوناگونی، بین یه ۱۰ ساله و ۱۶ساله تفاوتایی هست که این تفاوت بین آدمای ۲۴ساله و ۳۰ساله به مراتب کمتره.

 


دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.

به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.

اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.

ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر چطور ممکن شد؟

به بزرگ شدنمون فکر می کنم، از نظر اونا من چقدر تغییر کردم؟ از دید اونا چطور شدم؟

چطور شدم وقتی دخترهمسایه رو دیدم و سرمو پایین انداختم؟ چطور شدم وقتی پسرخاله تلخ شد، خیلی وقت بود که حسی نداشتم؟ چطور بود وقتی دخترعمو از رفتن می خندید، من درکی نداشتم؟

یعنی هیچوقت اصلا دوستشون داشتم؟ شاید از اول هیچ دلبستگی نداشتم. فقط همیشه تو خودم بودم؟یا دارم اشتباه می کنم؟

شاید وقتی همه باهم رفتن، من هم پاک شدم؟


Image result for ‫شب های روشن داستایوفسکی‬‎

 

به شکل ترسناکی برام آشنا بود. شخصیت اصلی، مردی که همیشه در رویا بود، حساشو می شناختم. اینطور نبود که دقیقا بتونم وارد بطن کتاب بشم. توانایی اینکارا رو ندارم، مطالعه ی بیشتر و حساب شده تری می خواد. فقط همونقدر فهمیدم که یه رویابین غرق در حقیقت می تونست بفهمه.

 

ما در عین درماندگی، شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می کنیم. احساس انسان نابود نمی شود، پرعیارتر می شود.

 


خب ابتدا می خواستم که تجربه هارو روز به روز بنویسم. ولی چون در طول سفر دستم از هر نوع کاغذو قلم فیزیکی و غیر فیزیکی خالی بود فقط شماره بندیشون می کنم.

۱. وقتی برای اولین بار به شهری می رین از آب لوله کشی ننوشین و حتی در نارنجیترین مواقع از آب معدنی استفاده کنین. چون ممکنه آب لوله کشی اون شهر یا کلا مناسب نباشه یا صرفا فقط معده ی شما خار داشته باشه و دل پیچه بگیرین.

مثل تجربه ی روز اول بنده. بعد از آشامیدن آب لوله کشی اصفهان(خیلی آب سنگینیه) معدم طوری باد کرده بود که به قفسه ی سینم فشار میاورد و تب سردوگرم داشتم. از شانس بد هم تو خیابون بودم و والدینم منو مثل جسدای عملی پشت سر خودشون میکشیدن:| حالا راه حل این وضعیت چیه؟ بهترین راه اینه که بالا بیارین و خلاص شین. نه قرصای تهوع آور و نه رفتن زیر سرم کمک حالتون نمیشه. بهتره یه نوشابه(ترجیحا سیاه:) بگیرین و یه نفس برین بالا. بعدهم یه جای خلوت پیدا کنین و دستتونو تا آرنج بکنین تو حلقتونو تا عقتون نیومد خارج نکینین:| هیچی دیگه ادامه نداره.

۲. بهترین اطلاعاتو می تونین از راننده های تاکسی(اونایی دوست دارن حرف بزنن) بدست بیارین. اتفاقا اکثرا هم همکاری می کنن و با علاقه ی زیاد شمارو راهنمایی می کنن. شما می تونین درباره ی خیابونای مناسب برای اجاره ی سوئیت(بعضی راننده ها شماره هم دارن)، فروشگاه های ارزون قیمت، گزفروشی های بهتر، تمام آدرسایی که می خواین، ازشون بپرسین.

۳. هیچوقت احساس امنیت و اعتماد نکنین. حتی تو یه امامزاده ی خلوت هم امکان سرقت وجود داره. مثل تجربه ی ما که تو یه امزاده ی سوپر خلوت گوشی مامانمو زدن:|

۴. اگه عرق سوز شدین و کرم نداشتین چه کنین؟ اینم یه تجربه ی شخصیه:| اینطور مواقع میتونین از خمیردندان، روغن جامد(بسیار موثر)، افترشیو استفاده کنین.

۵. فریب گزفروشی هایی که گزای ویژه با انگبین(گیاهی که زمانهای قدیم از اون گز میساختن) می فروشن نخورین. در واقع انگبین کیلویی تقریبا ۸تومنه و خیلی هم نایابه. امکان کشت گستردش نیست و اصلا فروشش غیرقانونی محسوب میشه. چنین گزهایی رو بیشتر مردم بومی که آشنا دارن میتونن دسترسی داشته باشن.(اوناهم البته مخصوصا سفارش میدن)

۶. مترو اصفهان برخلاف تهران هستش و فروش بلیط نداره. یعنی شما باید به مسافرایی که کارت دارن پول بدین تا جای شما حساب کنن.

۷. اواخر تابستون با وجود هوای مناسب،قیمت اقامتگاها افزایش پیدا میکنه.

۸. فروشنده های بازار قیصریه زیاد قابل اعتماد نیستن برای مثال راسته ی مسگرانش با وجود اینکه اکثر جنساشون از زنجان بود ولی قیمت هیچ دونفری مثل هم نبود.

 

متاسفانه به موقع یادداشت نکردم و خیلی مسائل فراموشم شده. همینقدر بود تجربه هام:)

اصفهان درکل شهر قشنگ و سرسبزیه. مردمش نسبت به اردبیل و گیلان(اونایی که آشنایی دارم) سنتی تر هستن. یه سری فرهنگای خیلی خوبی بین مردمش جاافتاده و اگه حواستون جمع باشه اذیت نمی شین. 

در این بین نکته ی منفی که بنده مشاهده کردم  نسل جوان بود. نسل جوان به نظر غیرقابل اعتماد، اکثرا سیگاری(بعضا آزاردهنده میشد) و البته بی ادب بودن. فقط همین بود چیز بیشتری ندیدم. 

چیزی که این وسط باعث شد خیلی تعجب کنم کشت برنج تو اصفهان بود!!! با وجود کمبود آب اونجا نه تنها برنج که خربزه و هندوانه هم کشت میشه.


این اولین فیلم کره ای هست که واقعا پیشنهادش می کنم ببینین. همه چیز و هیچ چیز درباره ی دوتا نوجوون ۱۷ساله و افسرده هست که دوران بدی رو طی می کنن. مشکلات نوجوانی، مشکلات خانوادگی، سیستم آموزشی بیمار و آزاردهنده؛ مسائلی که خیلی ها باهاش آشنایی دارن. 

سیستم آموزشی کره ی جنوبی با وجود اینکه یه سیستم عالی هست و در سطح جهانی مطرحه ولی مثل همین آموزش و پرورش  خودمون دانش آموزو تحت فشار زیادی قرار میده؛ کلاسای فوق بیشمار و معلم های خصوصی عجیب، رقابت بیمارگونه بین دانش آموزا. البته به اونشکلی که فیلم بهش پرداخته بود، محیط کره بدتر از ایرانه.

در کنار اینها تاثیر خانواده بر روحیه ی نوجوان رو هم مشاهده می کنیم، که چطور دوری پدرومادر می تونه به بچه ها آسیب بزنه. چطور سخت گیری والدین بچه هارو خشمگین و افسرده می کنه و اینکه خیانت پدر و مادر چطور دید بچه هارو به روابط تغییر میده.

خطر اسپویل

و در آخر هم پایان مناسبی داشت. دو شخصیت اصلی سکوت رو کنار میزارن و بعد از مدتها خشمشون رو آزاد می کنن. قصدشون در ابتدا خودکشی با واکنش سدیم و آبه:| ولی می بینیم که در عوض با یادآوری محبت مادراشون اونهارو می بخشن و براشون دلسوزی می کنن، این بخشش خشم اونارو آروم میکنه. اونها با نابود کردن کتابها و تکالیفشون از اسارت رها میشن، محبت رو جایگزین خشم می کنن و یه زندگی بهتری رو در پیش می گیرن.

 

پ.ن: فیلم Every thing and Nothing در واقع به عنوان سریال شناخته میشه ولی فقط دوقسمته و مثل یه فیلم بلنده.

پ.ن۲: ۱۷سالگی دوران سختیه. شما مشکلات مختلفی رو تجربه می کنین، با خودتون بیگانه هستین و باید به سختی برای آینده تلاش کنین. سنی که بین بزرگسالی و کودکی گیر می کنین. پیشنهادش نمیکنم:| ولی مسیریه که باید طی بشه و هرکسی باید راه گذشتن ازشو پیدا کنه. 


شنبه ی پیش رو،۱۶شهریور، روز وبلاگ نویسی هستش:) در همین راستا هاتف تو

این پستش همه رو به یه چالشی دعوت کرده. 

بنده سال پیش هم در چالش مشابهی شرکت کرده بودم ، ولی در عرض یک سال کلا خیلی تغییر کردم پس خوبه که دوباره راجع بهش بنویسم.

 

اول اینکه در رابطه با عنوان، هرکی تابحال مطالعه کرده باشه پستامو، برای همه روشنه که به شکل حرفه ای وبلاگ نویسی نمی کنم. (یادم رفت که عنوانو تغییر دادم:| اول عنوانش بلاگرم بود)

۲یا ۳ سال پیش خیلی اتفاقی با یه وبلاگ مستقلی آشنا شدم. وبلاگ

شاهین کلانتری، ایشون کلا راجع به نوشتن می نوشت. البته الان یکم تغییر کرده محیط وبلاگ با اون زمانی که بنده نوشته هاشو دنبال می کردم ولی شاید ازونجا بود که این فکر تو سرم افتاد که منم یه وب داشته باشم.

 احساسم به وبلاگ نویسی

 از نوشتن اون چیزایی که تجربه می کنم لذت می برم. وبلاگ نویسی، به اون شکلی که تجربش می کنم، فقط برای به اشتراک گذاشتن با بقیه ی آدما نیست. من اونچه که پشت سر گذاشتم و احساساتمو با خوده آیندم هم به اشتراک میزارم. اینطوری می تونم ببینم کجا بودم و آیا تغییراتم درست بوده یا نه؟

بهترین پستم

نمی تونم بگم که تا الان بهترین پستی داشتم، چون اونوقت این معنارو میده که پرمحتواست ولی من اینهمه ها هم اعتماد به نفس ندارم:)

ولی

این پسته، با صداقت و از عالم دل نوشته شده. درسته که وقتی نوشتمش تحت تاثیر خیلی مسائل بودم، تحت تاثیر یه سری آدما و عقایدشون. در اون زمان، دوران مشمئز کننده ای رو تجربه می کردم با اینحال بخش اعترافاتشو دوست دارم:)

چی بهتون میده

راجع به اینکه وبلاگ نویسی دقیقا چه چیزی بهم داد میتونم بگم، تجربیاتی که تجربه نکردم:) 

سخن آخر

اگر تا به حال نوشتن تو همچین محیطی رو امتحان نکردین پس دست به کار بشین. مهارت خاصی نمی خواد:) بقیه رم می تونین دنبال کنین و شریک احوال شخصیتشون بشین:))

 

بعدا نوشت: شما هم در چالش ۱۶شهریور شرکت کنین و خاطراتتونو به اشتراک بزارین:))

 

با تشکر از هاتف عزیز ✧⁺⸜(●′▾‵●)⸝⁺✧

 


امروز صبح پدر رو در نقشه ی ـ چطور جیب یک دوست پولدار را در راستای حمایت از فرهنگ خالی کنیم ـ همراهی کردم! واقعا که چه نقشه ی خوبی:))))

هدف این نقشه خرید تعدادی زیادی کتاب ادبی مثل شاهنامه و کلیات سعدی و همچنین چندنمونه رمان ایرانی و کلاسیک خارجی، برای پسردوستش بود. 

خب این وسط فک می کنین چشمای تیزبینم چیو شکار کرد؟ بله. یادداشت های یک دیوانه(شامل داستان های نیکلای گوگول). از وقتی بخش آرشیو کتاب رو اضافه کردم، این دومین قدم در راستای تکمیل لیستم ـ آنچه خواهم خواند ـ بود.

به پیشنهاد یکی از دوستان که دستش درد نکنه، شب های روشن هم خریداری شد. 

مترجم یادداشت های دیوانه، آقای خشایار دیهیمی، سرپرست مجموعه ی نسل قلم بود. نسل قلم ترجمه ی مقاله های دائرة المعارف ادبیات جهان هست. هرجلد درباره ی یه نویسنده هستش که توسط متخصص مربوطش نوشته شده. این کتابها شرح، نقد و تفسیر آثار هر نویسنده هستن. مجموعه ی خوب و جمع و جوریه:)

 

 

پ.ن: 

بابا: نامردیه بدون خوندن آثار داستایفسکی بمیری.

کتابفروش: بله واقعا. یادداشت های زیرزمینی مطمئنا یه شاهکاره.

پسر: این نویسنده کیه که اینهمه آدم خوبی بوده؟

میگم: اون خوب نبوده:|

بابا با لبخند ملیحی که در پَسَش سامورایی خشمگین شمشیر میکشد: قضاوت نکن گربه.

کی گفته گربه ها شکر نمی خورن؟من می خورم:|


احساس می کنم دانش آموزا دارن روز به روز بی ادب تر میشن:| واقعا اینهمه بی احترامی نسبت به معلم نیازه؟؟؟ 

معلم ریاضی امتحان گرفت همه خراب کردیم:( بعدش اومده حل بکنه یکی از بچه ها هی میگفت افرین افرین:| همش با این چرت و پرتا سعی می کنن معلمو ضایع کنن. چه وضعشه آخه؟؟؟ تازه می مونن جلو پنجره ی کلاس هی میگن نعمت نظر داره به فلانی:| طرف زن و بچه داره حیا کن:\

معلم هم در مقابل نمیتونه کاری کنه چون کافیه یه چیز کوچیک بگه و همون لحظه دانش آموزه با ننه بابای طلبکارش تشریف بیاره. چقدر ازین دانش آموزای چندش بدم میاد. بچه هایی که ارزش هیچی رو درک نمی کنن.

موندم اینا مغزم دارن؟ اول اینکه شما شخصیت خودتو با اینکار زیرسوال میبری. دوما آیا مدرس قدرت اینو نداره که کیفیت آموزشو خیلی راحت پایین بیاره؟؟؟ اینطوری با اشتیاق کمتری تدریس میکنه و خیلی نکاتو دیگه مطرح نمیکنه و پیگیر نمیشه که شما یادگرفتی یا نه؟!!!

حالا این وسط کی ضرر کرده؟ 

همین شخص هدفش قبول شدن از دانشگاه پزشکی تهرانه. اینا همون پزشکایی میشن که ده تا ده تا بیمار ویزیت می کنن، همون پزشکای قاتل، همون پزشکایی که با درد بیماراشون تجارت می کنن:| 

زیاده روی کردم یکم:)))))))))))))))))


کسی مجموعه ی پرسی جکسون و خدایان یونانو خونده؟

من اطلاعات پایه و علاقم به اساطیر رو مدیون ریک ریوردن، نویسنده ی این مجموعه، هستم. واقعا قابل تحسین هست که شخصی بتونه در چنین قالب هیجان انگیزی(فانتزی) یه عالمه اطلاعات سخت و اسمای ناشنیده و داستانای متعدد رو تو مخ یه نوجوون فرو کنه:)

و اما آقای ریوردن اینجا متوقف نمیشه و وقایع نگاری کین رو هم منتشر میکنه. و اینبار اساطیر مصر هست که به صورت نوارهای ضبط شده از جانب یه خواهر و برادر، اطلاعات مهمو تو ذهنتون حک می کنه.( هرچند که من پرسی جکسونو بیشتر دوست داشتم)

و بازهم هیجان تجربه ی علم با ریوردن متوقف نمیشه. ۳۹سرنخ هم بود(با همکاری هفت نویسنده ی  دیگه). یه مجموعه ی دیگه که اطلاعات جامع و تاریخی متفاوت رو سر میده تو ذهن خواننده.

 

تا امروز نتونستم هیچ کدوم اینهارو کامل بخونم. چون همه رو pdf خوندم و مثلا اون دوره که پرسی جکسونو می خوندم تازه داشت ترجمه میشد(با سرعت پایین). ۳۹سرنخ فقط تا جلد۶یا۷ ترجمه شد و وقایع نگاری کین هم افتاد زمان ششم ابتدایی(وقتی برای آزمون ورودی خرخونی می کردم) و بله همه ناتموم موندن.

با اینحال پرسی جکسون تاثیر مثبتی ایجاد کرد. اون دوره یه عالمه رمانای فانتزی خوندم که بعضیاشونو حتی اسمشم یادم نمیاد ولی چقدر خوبه؛ کتابی هم این بین خوندم که موثر بود. با تشکر از نویسنده:)

 

 


امسال کلاسمون یه مشکل خاصی داره. فاصله ش به شدت با اتاق معلمان و اتاق مدیر کمه. خیلی وقتا میشه که ما با بچه ها میشینیم چرت و پرت میگیم و بعد می بینیم مدیر جلو در کلاس بوده و گوش میکرده:|

یکی از سوتی های بدمون وقتی به وجود اومد که داشتیم راجع به سلبریتیا صحبت می کردیم. یکی از بچه های کلاس برگشت و گفت که شان مندز شبیه گوسفنده:| دوست منم که از فنای دو آتیشه مندز هست، یهو طوری منفجر شد که کفششو در آورد و پرت کرد طرف همکلاسی مورد نظر(جای بدی خورد) همکلاسی مورد نظر خیلی بد از پا دراومد:) و بحث سنگینی تو کلاس درگرفت. 

دوستم: گوسفنداااای دهات شما تبلیغ لباس زیر میکنن؟ واااای چه گوسفندایی:| شمارشونو بده برم بهشون درخواست بدم:)

همکلاسی: نههههه خیلی بد زدی نابود شدم (×_×)

من: به فندوم توهین نکن. حقت بود:|

دوستم(به گفتن اینکه مندز چه مدل لباس زیر خوبی هست اکتفا نکرد و تصمیم گرفت در عمل نشون بده که اون دقیقا چطوری اینکارو انجام میده): پسسس گوسفندای دهات شما اینطوری(باسن به جلو درحال نشان دادن یکی از ژستای مندز) لباس زیر تبلیغ میکنه:|

همکلاسی: بهت لطف می کنم شکایت نمی کنم. اون مطمئنا یه گوسفنده:| هری استایلم یه قورباغه ی تازه متولد شده ست:)

من: گوسفنددد خخخخخخ لباس زیرخخخخ وااااای گوسفند با لباس زیر سفید (⁄ ⁄>⁄ ▽ ⁄<⁄ ⁄) 

چیزی که دارم بهش فک می کنم

.

.

پس از نیم ساعت

همکلاسی همچنان از محل مورد نظر گرفته بود و دوستمو نفرین میکرد و دوستم هم با یه پای از جاش بلند شده بود و از ته دل داد میکشید و منم هنوز تو فکر گوسفنده بودم. در همین حین بود که مدیر با لبخندی عصبی همچون روح شیطانی از جلوی ورودی کلاس محو شد →~(ψ(▼へ▼メ

و تمام خنده ها تو اعماق وجودم خشکید ▓▒░(◡)░▒▓

 

حال نکت این رقعه در اینجاست که مدیر قراره برای کلاسای فوق یه معلم زیست دیگه بیاره. و وقتی همه ازش پرسیدن که این مرد کیست ای وی؟ ایشون پاسخ دادن که سوپرایزیست از جانب من برای بچه ها !(o_O)

فرضیه های احتمالی:

۱. معلم مورد نظر ترکیبی از این دو شخصه برای انگیزه دادن به بچه ها

نمونه ی۱   

نمونه ی۲ 

۲. معلم یه پیرمرد در شرف مرگه تا ما با هربار دیدنش یادمون بیفته که مرگ نزدیکه و باید بهتر زندگی کنیم:|

۳. یه گوسفنده با لباس زیر سفید (‿ )

 

پ.ن: یعنی باید امیدوار باشم که مثل دفعه ی پیش وب از دسترس خارج نمیشه (;¬_¬) 

پ.ن۲: فصل سوم انیمه ی psycho pass را از دست ندهید(اگه ندیدین برین از اول ببینین. عاشقش میشین:)


چشمانش را تنگ و یک دور اتاق را بررسی کرد؛ تنها بود.

نوک انگشتانش را با ظرافت بر روی زیپ سینه اش سر داد. تک تک شیارها را لمس کرد و بالا، پایین هایش را به خاطر سپرد. 

به آرامی زیپ سینه را گشود. بدنش آنتو مشغول بود. دستش را در سینه فرو کرد و جسم تپنده را بیرون کشید. قلب می تپید و دستانی او را نوازش می کردند.

:نازی! نازی!»

چشمه ای از اشک جوشید، قلبی با نیت طهارت غسل داده شد و انگشتانی او را به جایگاهش بازگرداندند.

.

.

.

پلک هایش را از هم فاصله داد و یک دور اتاق را بررسی کرد؛ شخصی با دستان خونین، تنها بود.


 

تاریکی بر شانه های روحم چنبره زده؛ سنگینی می کند. و در هر نفسم دردیست؛ جنبنده از نفْس آلوده ی شیطان. دلتنگی امانم را بریده و این عذاب، هردم، طاقتم را. پرسشی، بی وقفه ذهن تبدارم را نشخوار می کند؛ پیشکش کدام مریض خانه کنم، این نعمت جنگ زده را؟


مجموعه ی یادداشت های یک دیوانه و هفت قصه ی دیگر؛ 

اثر نیکلای گوگول؛ ترجمه ی خشایار دیهیمی؛ نشر نی.

 

 اولین تاثیری که هر یک از قصه های گوگول بر خواننده می گذارد این است که با خود بگوید: چقدر همه ی اینها ساده، عادی، طبیعی و حقیقی است، و در عین حال چقدر بکر و تازه.» این سادگی قصه نویسی، این صراحت لهجه، این پرهیز از نمایش پردازی، این پیش پا افتادگی و معمولی بودن اتفاقات قصه ها، علائم حقیقی و قطعی خلاقیت هستند: این شعری حقیقی است، شعر زندگی خود ماست.

 

داستان اول: یادداشت های یک دیوانه

حقیقتش قبل اینکه شروع کنم با خودم گفتم، خب احتمالا می خونم و نمی فهمم چیه و بعد هم به این نتیجه می رسم که فوق العادست:| ولی واقعا حقیقت چیز دیگه ای بود. با چند تا جمله ی ساده منو وارد جریان داستان کرد و کلا ۲۷ صفحه بود ولی بعد یک روز جمله های گوگول مثل سایه افکار ذهنیمو دنبال می کرد. 

شب خوندم و کلی با طنز داستان خندیدم. فردا صبح از خواب بیدار شدم و سر صبحانه برای خانوادم تعریفش کردم و بازم به شخصیت اصلی خندیدم. چند ساعت گذشت و اینبار درحالیکه خشکم زده بود، همش با خودم می گفتم لعنتی لعنتی لعنتی تموم این مدت اون گوگول لعنتی داشت باهام بازی می کرد. تموم اون مدت داشتم به خودم می خندیدم:| با سرخوشی و حس ترحم داشتم به خودم می خندیدم. چون در طول اون روز با گذشت هر ثانیه بیشتر متوجه می شدم که چقدر شبیه شخصیت اصلی که گوگول خلق کرده، هستم. انگار اون مرد ۴۲ساله ی زشت با اون موهای علفیش من بودم. ضدحال بزرگی بود.

 


امروز داشتم درس می خوندم که خوابم گرفت و یه خواب عجیبی دیدم.

.

.

.

در حیاط ننه ام در شمال بودم.همراه مادر و ننه منتظر پدر بودیم که از اردبیل بیاید.زنگ صدا داد و درهارا باز کردند. پیکان سفیدی به داخل آمد و پدر با لب هایی خندان از ماشین پیاده شد و سمتمان آمد. پشت سر پدر ناگهان حیاط شلوغ شد. خواهرننه(خاله) و بچه ها و نوه هایش از ماشین بیرون ریختند و به سمت خانه آمدند.

چندسالی بود که شوهرِ خاله حالش بد بود و از شدت مرض قند از بستر برنمی خاست. به همین دلیل به کمر خمیده خاله صندلی خالی بسته بودند تا شوهرش را که از تکیه گاه صندلی آویزان مانده بود! با خود حمل کند. شوهر خاله مرد کوچک و آب رفته ای بود که هی از درد ناله می کرد و زیرلبی خاله را فحش می داد.

پس از مدتی همه رفتند داخل و در آشپزخانه ی کوچک ننه دور هم جمع شدند. صندلی چیدند تا همه بنشینند. صندلی خالی پشت خاله را هم باز کردند تا شوهرش روی آن بنشیند. مادر ننه را هم که قوری بزرگ و سفیدی بود!!! گذاشتند تا روی میز بماند. مادر ننه خیلی یکدنده بود و هی چای می خواست. آخرسر هم که دید کسی برایش چای نمی ریزد با هزار مشقت و با دندان! خودش برای خود چای ریخت. من هم با بیچارگی نگاه می کردم که چطور آب جوش داخل لیوان را با تکانهایش اینور و آنور می ریزد.

همه که کنار هم جمع شدند ننه مرا پی کیفش فرستاد تا صدقه بدهد. ننه برای صدقه دادن خیلی دست و دلبازی به خرج داد. از کیفش یک اسکناس پنجاهی و چندتا اسکناس ده تومانی در آورد. ولی همین که آمد پولها را بدهد، اسکناس پنجاهی کوچک از میان دستانش سر خورد و لای چین های دامنش گم شد. منم سرم را تا ته میان دامن زنها فرو کردم تا اسکناس را بیابم که.   از اونور سرم بلند شد و دیدم خوابم برده:|

 

پ.ن: شوهر خواهر ننه فوت شده. یه جورایی تا الان دقیقا ندیدمش.


امروز مطلقا ۱۷ هستم!

در واقع نمی خواستم مطرحش کنم ولی واقعا داره اذیتم می کنه. خب سر صبح که مدرسه بودم دوستم بهم هدیه داد و می دونین من یه لحظه یاد هدیه ی خودم افتادم(هدیه ای که من برای تولدش داده بودم) و اندکی، فقط اندکی خجالت کشیدم:| چون روز تولد به نظرم روز متفاوتی نیست و اون زمان جیبم شپش می پروند بهش یکی از کتابای خودمو دادم:| بله. و بازهم در نظر خودم مهم نبود. ولی امروز به این نتیجه رسیدم که شاید باید از جانب مردم هم به قضیه نگاهی کرد. یعنی درسته که هدیه دادن یه کتاب استفاده شده(ولی سالم:) در نظر خودم چیز بدی نیست ولی شاید به نظر بقیه کار اشتباهی باشه؟! اگه کسی همچین هدیه ای بهتون میداد چه حسی داشتین؟

.

برام نوشته بود؛ به دوست کتابخون، اوتاکو و گاهی وقتها مرموزم. تابه حال به ذهنم نرسیده بود که ممکنه مرموز باشم. واقعا همیشه جزو دسته ای بودم که خیلی شفافه:| اشتباه می کنم؟ یا واقعا به همه این حسو میدم؟

.

دارم انیمه ی banana fish رو می بینم. و باید بگم دوست من، این انیمه از دنیای واقعیه.

 

 


داستان دوم

 

زیبایی چه معجزه ها که نمی کند! نقص عقلی زنی زیبا به جای آنکه توجه ها را از او برگرداند ، جذاب ترش می کند؛ و حتی هرزگی و فساد اخلاقی آنان به نظر بی ضرر و خوشایند می رسد، اما اگر یک زن کمی از زیبایی بی بهره باشد باید بیست برابر یک مرد باهوش باشد تا حداقل، اگر نه عشق، کمی احترام به خودش جلب کند.


این آهنگ بیلی خیلی قشنگه. یجورایی آدمو میکشه داخل یه جریان. 

با هدفون گوش کنین تو تاریکی شب.

listen before i go

 

گوش دادن به آهنگای بیلی مثل شناور شدن رو آب یه دریاچه ی خنکه. بعد یهو کاری می کنه که از یه جای بلند سقوط کنی:) چطور همه ی این کارارو می کنه؟ 

 

 

پ.ن: می خوام رمان اسم تو رو بگیرم:) ولی معلوم نیست کی؟! جالبه کتابش کمی قبل از منتشر شدن انیمه چاپ شده. از چندتا از دوستان انیمه بین هم پرسیدم اصلا خبر نداشتن:) گفتم اطلاع بدم.


متوجه یه نکته ی جالبی شدم. 

شما خود آیندتونو چطور می بینین؟ خودهای آینده چه ویژگی های مشترکی باهم دارن؟

متوجه شدم من اکثرا خود آیندمو تنها می بینم. خودمو تصور می کنم که تنها می رم ماجراجویی:) تصور می کنم که تنها مسافرت می کنم. تنها می رم کنسرت. تنها می رم کوه. 

سال پیش داشتیم با دوستام شوخی می کردیم که قراره با یه شتر بریم آمریکا:| از دی کاپریو عکسای خصوصی بگیریم و بفروشیم:|یه همچین ایده هایی داشتیم.بچه ها یه شتر کشیدن که همه باهم سوارشیم. من یه شتر کشیدم که فقط خودم روش بودم. بهم گفتن چرا ما رو هم نکشیدی؟ واقعا نمی دونستم چرا!!!

 

 

پ.ن: تصمیم گرفتم برای یه مدتی دیدن انیمه و سریال و خوندن بدو بدو کتابارو متوقف کنم. کتاب شاید فقط داستان کوتاه بخونم. این تصمیمو وقتی گرفتم که از banana fish فقط دو قسمت مونده بود:) یعنی اوج داستان. باید یاد بگیرم که کنترلشون کنم، تا الان فرمون دست اینا بود ولی دیگه منم که باید کنترلو بگیرم دستم. 

پ.ن۲: فن پیجاییم که دنبال می کردم آنفالو کردم. یکی داره زندگیشو می کنه به من چه ربطی داره واقعا؟!!! قراره زندگیمو صرف همچین چیزایی کنم؟


این مدت که دوباره شروع کردم درس بخونم، از عملکردم خیلی ناامید شدم. وقت میزارم ولی اون نتیجه ای که می خوامو نمیگیرم. 

بعد نشستم اندکی فکر کردم که چرا اینطوره؟ منکه یادگیریم خوبه. 

دلایل عدم پیشرفت:

۱. درس هر روز مدرسه رو همونروز نمی خونم. در نتیجه بعدا باید وقت بیشتری صرفش کنم.

۲. جزوه ی ریاضیم شبیه کویره:) 

۳. مرور علمی و به موقع ندارم.

۴. اگه یه مسئله ای حلیاتو بپیچونه و عدد خوب نده یه ساعت فقط بهش زل می زنم و با خودم فکر می کنم که چرا؟:| 

همه ی این مشکلات از کجا اومدن؟ جز تنبلی جواب دیگه ای هم می تونه داشته باشه؟ البته که نه.

.

مشکل اولو که میشه راحت حل کرد. مخصوصا که ترم دوم مثل یه فرصت طلایی میمونه. مشکل دومم میشه حل کرد. ولی مرور!!! این مبارزه ی حساب شده میطلبه.

در واقع ما هرچقدرم یه مبحثیو مفهومی بخونیم و متوجه بشیم بعد از ۲۴ساعت، هشتاد درصد مطالب فراموشمون میشه(چقد وقتی اینو شنیدم خوشحال شدم:| فهمیدم خنگ نیستم) اینو  از کتاب قدرت ذهن تونی بوزان خوندم. و خب راه حلی که داده بود: 

اولین مرور باید ۱۰ دقیقه بعد از مطالعه باشه و از روی یادداشتهایی که برداشتیم. باقی مرورها هم میشه ۲۴ ساعت، یک هفته، یک ماه و ۶ماه بعد از مطالعه. و این تفاوتش با مرور اول در نحوه ی انجامشه. شما یه کاغذ ورمیدارین و سعی می کنین تا جاییکه ممکنه اون مطالبو یادآوری کنین. بعد با یادداشت اصلیه مقایسش می کنین. 

البته اینجا مسئله ی مهم اجرا کردنشه:) خیلیا میان از جعبه ی لایتنر استفاده می کنن ولی من قرار نیست همچین کاری بکنم(همونطور که هیچوقت دث نوتو ندیدم.---. )

یه روش فعال برای مرور هم تست زدنه(اگه کنکوری باشین) برای مثال برای درس زیست عموما ۵۰تا تست از مبحث می زنن و هربار پاسخنامه رو دقیق می خونن بعد می رن یه نگاهم به کتاب میندازن و مرور میشه کلا:)

.

سال 2020 اومد و من نتونستم خودمو قانع کنم که حداقل برای چالش گودریدزم که شده کافکا در کرانه رو تا ته بخونم.نه به خاطر اینکه کتاب بدی بود، صرفا یهو بی علاقه شدم چون این کتاب به شدت از بیماری سانسور رنج می برد. 

به هرحال بنده شخصت تامورا کافکا رو خیلی دوست داشتم. آرامششو و جدیتش تو دنبال کردن اهدافش، تمام اینها خیلی دل نشینش می کرد. یه شعله ی خاموش شده ای رو برام روشن می کرد. 

مخصوصا از اون بخش که یه مدت تنها تو جنگل موند خیلی خوشم میومد. آهنگ گوش میداد، ورزش می کرد و کتاب می خوند. 

وقتی اینو برای بابا تعریف کردم یه خاطره ی جالب از دوران سربازیش تعریف کرد. انگار اون دوران بابا به وضعیت سربازا اعتراض می کنه:) و بابارو تبعید می کنن مرز؛ کردستان. بعد بابا دوباره اعتراض می کنه و ایندفعه می فرستنش تو یه کلبه(یا یه همچین چیزی) تو خود مرز تنها بمونه:)))) اونم با خودش یه عالمه کتاب میبره. نصف روزو می رفته بالای کوه ورزش می کرده و بقیه روز کتابارو می خونده. 

دوست دارم یه همچین تجربه ای داشته باشم:)

 


دیشب آنجا بودیم، در تشییع جنازه ی کودکی که تو بودی. 

چشمان بسته ی مادرت، صدای کریه خنده ات و سرمای ساکن گورستان؛ خاطراتی که گوشت حرام مغزم را خام، خام می خورند.

چشمانم آماس کرده اند، از شدت اشک هایی که جاری نمی شوند و فریاد ناتوانی بر پرده ی گوشهایم ناخن می کشد؛

کاش آرزو می کردم که طور دیگری می شد.


بنده از آن دست دانش آموزان سحرخیزی هستم که مخصوصا در ماه دی:) صبح۴:۵۰ از خواب می پرم و هجوم می برم برای مرور(مدیونین فک کنین چیز دیگه ای باشه:) و به همین منوال ادامه می دهم تا زمانیکه ۱۵مین به شروع امتحان بماند. در این لحظه متحول شده از جا میپرم و هجوم می برم برای پوشیدن فرم مدرسه و گلاب به روتون، روم به دیوار برای تخلیه:| بدین ترتیب هنگامیکه ۷مین به شروع امتحان مانده این شخص تازه خانه را به مقصد مدرسه ای که در بهترین شرایط ۱۵مین فاصله دارد! ترک می کنم. این شخص آنقدر شلفکر می باشد که برایش مهم نباشد این زمان کم را بایستی که سمت مدرسه دوید و به جای این کتابش را از کیف خارج کرده و زیر بارش کمرنگ برف مطالعه می کند( بسیار بسیار به مطالعه علاقه مند است). این شخص جوانی است ایرانی و جانبرکف. جیب دارد ولی دستانش یخ زده اند. شال گردن هم دارد ولی دماغش یک تکه یخ شده است( از شدت مطالعه فراموش کرده شال را روی دماغش بکشد) و کاپشن هم دارد ولی شکمش یخ کرده است:| چراکه بازهم فراموش کرده زیپ مبارکش را ببندد. رویش بسیار شه است و کاپشنش در شرف درآمدن از تنش. خلاصه این انسان جانبرکف انقدر دیرش شده که مجبور است برای یک ثانیه زمان اضافه از کوچه های تنگ و پرماشین و خلوت بگذرد ولی آنقدر شلمغز است که کلا نمی ترسد:| و آنگاه که بالاخره مرورش را تمام کرد یکهو شروع می کند به دویدن بر روی زمین یخ زده:| استایل دویدنش هم به تقلید از دختران خنگول انیمه های شوجو است. بسیار مضحک و باز این جوان آنقدر روشندل است که متوجه مسخره شدنهای همیشگی نباشد. 

و آنگاه که به مدرسه می رسد،مدیر را می بیند. مدیر،زنی عبوس، که با عصبانیت و تاسف می گوید:(( فلانی ما برگه هارا ساعت۸ پخش کردیم شماکه بازهم دیر کردیT_T )) ولی این جوان دلش پاک است پس نیشش را به پهنای صورتش باز می کند و فقط سلام می دهد و کمی هم تعظیم می کند.---. سه طبقه به مقصد آسمان می دود و درحالی که گیج شده بازهم فراموش کرده که در کدام کلاس آزمون می دهد! در فکر است که کلوچه(معاون) از راه می رسد. سر گرد و چشمان خوابالویش را با تاسف تکان می دهدو مثل همیشه خنده ای ساده دلانه تحویل می گیرد. کلوچه با تاسف مضاعف جوان را به سمت کلاسش هدایت می کند. جوان یک تعظیم کوچک هم تقدیم مراقب کرده و با شادی می نشیند. درحالیکه از شدت دویدن در هوای سرد نفسش بالا نمی آید لباسهایش را می کند. و درحالیکه مغزش یخ زده نامش را بر روی برگه یادداشت می کند. کمی که می گذرد و تنفسش عادی می شود، رفته رفته بدنش گر می گیرد و گرم و گرم و گرمتر می شود بعد که کمی می گذرت و دمای بدنش پایین می آید اینبار دل پیچه می گیرد و شکمش شل می شود. این جوان غمگین دوست دارد بنشیند و گریه کند ولی به جای اینکار سعی می کند با فنون مدیتیشن و کنترل تنفس محتویات راست روده اش را مجبور کند که در خلاف جهت جاذبه ی زمین حرکت کند! کمی می گذرد فنون مدیتیشن بار اول حالت شکمش را آرام می کند ولی در حمله ی دوم جوان با چشمان گرد شده فقط به روبرو زل می زند و آخرسر با زیرترین صدای ممکن دست به دامن مراقب می شود تا اجازه بدهد ایشان تشریفشان را ببرند راحتگاه:))))

.

.

امروز کلا خیلی خوشحالم:) وسط امتحان عربی یهو سرمو بلند کردم و دیدم بارش برف شدت گرفته و آسمون سفید شده. امروز تونستم روی برفا و یخای تازه بدوم و پریدم. خیلی ممنون از آقای مامورا هوسودا بابت انیمه ی دختری که در زمان پرش می کرد. این انیمه به هر بار پریدنم یه رویای بلند داد. با هر پرش بلند از خودم می رم بیرون، به پریدنم که انگار هی داره کش میاد خیره میشم و لذت میبرم. 

امروز ممنونم از چن عزیزم. خیلی خوشحالم که داری ازدواج می کنی. خیلی خوشحالم که داری بابا میشی:) همیشه موفق باقی بمون!

و امروز بازهم نمی تونم ناراحت باشم. چون سرمو بلند کردم و پرنده های مهاجرو دیدم. دیدم که پرواز می کردن.

Related image


این روزها حال عجیبی دارم. یکدفعه به خود می آیم و از انسان بودنم شگفت زده می شوم، سینه ام تنگ می شود و احساس خفگی می کنم. به سختی قابل توصیف است، انگار که در یک لحظه به معنای واقعی بی هویت می شوم. تبدیل می شوم به ماده ای مستقل از جسم و خاطرات. نسبت به خودم غریبگی می کنم، انگار که انتظار می داشتم کس دیگری بودم. 

حالت غریب و ترسناکیست. انقدر که در خود جمع می شوم و چشمانم را می بندم تا بیشتر احساس از فضا منفصل بودن، نکنم.

ممنون از اینکه مقابلم ننشسته ای و نگاهت به چشمانم نیست. می ترسیدم بازهم از همه تهی شوم و احساسات شوم گریبانم بگیرند.

 

 

 

 

دوستدار تو، گربه ی بزرگ.


بنده از آن دست دانش آموزان سحرخیزی هستم که مخصوصا در ماه دی:) صبح۴:۵۰ از خواب می پرم و هجوم می برم برای مرور(مدیونین فک کنین چیز دیگه ای باشه:) و به همین منوال ادامه می دهم تا زمانیکه ۱۵مین به شروع امتحان بماند. در این لحظه متحول شده از جا میپرم و هجوم می برم برای پوشیدن فرم مدرسه و گلاب به روتون، روم به دیوار برای تخلیه:| بدین ترتیب هنگامیکه ۷مین به شروع امتحان مانده این شخص تازه خانه را به مقصد مدرسه ای که در بهترین شرایط ۱۵مین فاصله دارد! ترک می کنم. این شخص آنقدر شلفکر می باشد که برایش مهم نباشد این زمان کم را بایستی که سمت مدرسه دوید و به جای این کتابش را از کیف خارج کرده و زیر بارش کمرنگ برف مطالعه می کند( بسیار بسیار به مطالعه علاقه مند است). این شخص جوانی است ایرانی و جانبرکف. جیب دارد ولی دستانش یخ زده اند. شال گردن هم دارد ولی دماغش یک تکه یخ شده است( از شدت مطالعه فراموش کرده شال را روی دماغش بکشد) و کاپشن هم دارد ولی شکمش یخ کرده است:| چراکه بازهم فراموش کرده زیپ مبارکش را ببندد. رویش بسیار شه است و کاپشنش در شرف درآمدن از تنش. خلاصه این انسان جانبرکف انقدر دیرش شده که مجبور است برای یک ثانیه زمان اضافه از کوچه های تنگ و پرماشین و خلوت بگذرد ولی آنقدر شلمغز است که کلا نمی ترسد:| و آنگاه که بالاخره مرورش را تمام کرد یکهو شروع می کند به دویدن بر روی زمین یخ زده:| استایل دویدنش هم به تقلید از دختران خنگول انیمه های شوجو است. بسیار مضحک و باز این جوان آنقدر روشندل است که متوجه مسخره شدنهای همیشگی نباشد. 

و آنگاه که به مدرسه می رسد،مدیر را می بیند. مدیر،زنی عبوس، که با عصبانیت و تاسف می گوید:(( فلانی ما برگه هارا ساعت۸ پخش کردیم شماکه بازهم دیر کردیT_T )) ولی این جوان دلش پاک است پس نیشش را به پهنای صورتش باز می کند و فقط سلام می دهد و کمی هم تعظیم می کند.---. سه طبقه به مقصد آسمان می دود و درحالی که گیج شده بازهم فراموش کرده که در کدام کلاس آزمون می دهد! در فکر است که کوکی(معاون) از راه می رسد. سر گرد و چشمان خوابالویش را با تاسف تکان می دهدو مثل همیشه خنده ای ساده دلانه تحویل می گیرد. کوکی با تاسف مضاعف جوان را به سمت کلاسش هدایت می کند. جوان یک تعظیم کوچک هم تقدیم مراقب کرده و با شادی می نشیند. درحالیکه از شدت دویدن در هوای سرد نفسش بالا نمی آید لباسهایش را می کند. و درحالیکه مغزش یخ زده نامش را بر روی برگه یادداشت می کند. کمی که می گذرد و تنفسش عادی می شود، رفته رفته بدنش گر می گیرد و گرم و گرم و گرمتر می شود بعد که کمی می گذرت و دمای بدنش پایین می آید اینبار دل پیچه می گیرد و شکمش شل می شود. این جوان غمگین دوست دارد بنشیند و گریه کند ولی به جای اینکار سعی می کند با فنون مدیتیشن و کنترل تنفس محتویات راست روده اش را مجبور کند که در خلاف جهت جاذبه ی زمین حرکت کند! کمی می گذرد فنون مدیتیشن بار اول حالت شکمش را آرام می کند ولی در حمله ی دوم جوان با چشمان گرد شده فقط به روبرو زل می زند و آخرسر با زیرترین صدای ممکن دست به دامن مراقب می شود تا اجازه بدهد ایشان تشریفشان را ببرند راحتگاه:))))

.

.

امروز کلا خیلی خوشحالم:) وسط امتحان عربی یهو سرمو بلند کردم و دیدم بارش برف شدت گرفته و آسمون سفید شده. امروز تونستم روی برفا و یخای تازه بدوم و پریدم. خیلی ممنون از آقای مامورا هوسودا بابت انیمه ی دختری که در زمان پرش می کرد. این انیمه به هر بار پریدنم یه رویای بلند داد. با هر پرش بلند از خودم می رم بیرون، به پریدنم که انگار هی داره کش میاد خیره میشم و لذت میبرم. 

امروز ممنونم از چن عزیزم. خیلی خوشحالم که داری ازدواج می کنی. خیلی خوشحالم که داری بابا میشی:) همیشه موفق باقی بمون!

و امروز بازهم نمی تونم ناراحت باشم. چون سرمو بلند کردم و پرنده های مهاجرو دیدم. دیدم که پرواز می کردن.

Related image


هی می گفتم، همه آدمهای شهر زیبایند و انگار من وصله ای ناجور برای این جمع هستم. 

هی می گفتم من کافرم، قرآن این چنین می گوید. بازش کردم همین را گفت.

مادروپدر صدایم کردند. ساعتی نشستیم و صحبت کردیم. متوجه شدم دیدم به دنیا پشت طلق سیاه تفکرم، تاریک شده بود.

 

عزیزم چه بد است وقتی همه آشنایان فکر می کنند که نگاه مثبتی به زندگی دارم، که حتی خودم را نیز با این خیال فریب داده ام. ولی در چنین موقعیت هایی می بینم که چه نگاه خودتخریبگری دارم. چه قدر خود را کم می بینم.

عزیزم چه خوب است که کسانی دارم برای صحبت کردن. چه خوب است که نیمه ی پر لیوانم را نشانم دهند. و آیه ها را به درستی برایم معنا کنند. 

سخن گفتن از مشکلات کار اشتباهی نیست اگر طرف صحبتم با گوشهای باز بشنودو با ذهن و دلی روشن راهی نشانم بدهد.

 

اغلب، حرفهایت را در سینه مخفی می کنی، مشکلات برایت هیولا می شوند. با شخص درستش که مطرح می کنی، رنگهای زندگی برایت ساده تر معنا می شود.

 

 

دوستدار تو،گربه ی بزرگ.


امروز بعد مدتها به اینستاگرام سر زدم و یکی از پسردایی هایم به طرز عجیبی شروع کرد به چت کردن. روابطم با این طیف خانواده بسیار سرد است.

این شخص یک سالی از من کوچکتر است و معمولا سرگرم کارهای پاره وقتش است.

اندکی تعجب کردم. تصورم از او طور دیگری بود؛ تصوری غلط و دست و پا شکسته. دقیقا از آن دست آدمهایی بود که چراغ کنجکاویم برایشان خاموش است. از آن دست آدمهایی که حرفهایم را ته میشکانند.

در تعجبم از شروع عجیبش و تلاشش برای صمیمی شدن. از اینکه نصف جملاتش این بود من خیلی دوستت دارم». درک نمی کنم چرا انسان باید کسی را که نمیشناسد دوست داشته باشد، منطقم برای چنین چیزهایی قهقهه می زند. 

از آدمهایی که سعی می کنند با چنین ترفندهایی کنترلت کنند، فاصله می گیرم. اینطور آدمها اول هی می گویند که چقدر دوستت دارم و بعد که نرم شدی سوارت می شوند. از این آدمها زیاد دیده ایم.

خیلی ناشیانه سر صحبت باز کرد. مطمئن شد به کسی نگویم با من صحبت می کند. شروع کرد دوستت دارم خرجم کند. بعد هم ناشیانه و مثلا غیرمستقیم درخواست دوستی کرد. با بی تفاوتی و سرزنشی که از جانب من صورت گرفت شروع به انکار کرد. گفت می خواستم بگویم دوست دختر دارم و تو اشتباه متوجه شده ای. ماهم که گوشهایمان مخملی:|

وارد قالب سرد و نفوذناپذیرم شدم. شروع کرد به چرت و پرت گفتن که برادرش فیلمهای بد می بیند و او هم چندباری از فلشش فیلم دیده:| و سعی در کشاندن بنده به این راه که بنشینم و با او راجع به صحبت کنم:| خنده ام می گرفت از کودکی که ناشیانه بازی میکرد. 

اینطور آدمها اول شروع می کنند و راز زشتی را با شما به اشتراک می گذراند سپس با دست کم گرفتنتان شروع می کنند از زیر زبانتان حرف بکشند و شما را وارد رقابتی می کنند با مضمونکی از رازای جنسی کثیف تری خبر داره؟». نکته این است که از بازیهای اینطور افراد که از حرف زدن راجع به چنین چیزهایی شاد می شوند فاصله گرفت.

 

دلم گرفت. ازاینکه صادق نیست. از اینکه وقتی می نویسد یکی است و وقتی صحبت می کند کسی دیگر. از چنین آدمهایی خوشم نمی آید. که ظاهر را حفظ می کنند ولی شخص دیگری اند.

 

وقتم را گرفت. باید عربی می خواندم. آزمون پیشرفت تحصیلی سمپاد در راه است و من؛ این گربه ی لگدمال شده زیر پای حقیقت، وقتم را صرف چنین کسی کردم.

 


حس می کنم یه کاسه لوبیای مونده و له شدم. شایدم یه لیوان چای که ۴۸ساعت از تازه دم بودنش گذشته، ازون چاییهایی که وقتی می خوری دل پیچه می گیری.

امروز ازون روزایی بود که تختمو بغل کردم و تصمیم گرفتم بقیه ی ساعات روزو رفیقش باشم. 

هیچ داستانی نیست که نوک قلبمو به رقص دربیاره. هیچ داستانی نیست که بخوام زندگیش کنم. دلم می خواست به جای گشتن به دنبال یه راه گریز مناسب، خودم زندگی هیجان انگیزتری داشتم.

این حجم از منفعل بودن خسته کنندست. اینطور وقتا دقیقه ها تصمیم میگرن خودشونو به گوشه ی لباست سنجاق کنن و از کنارت ت نخورن. پس یه عمر طول می کشه تا شش و چهل و هشت دیقه بشه شش و چهل و نه.

بعد تو اینهمه سختی میکشی تا منتظر دل کندن ثانیه هایی باشی که دارن از عمرت کم میشن.

 

 

 

 

 

پ.ن: فیلم انگلو دیدم. سزاوار تمام جایزه هایی بود که بدست آورد. می خواستم یه پست بزارم راجع بهش ولی باید دوباره فیلمو ببینم:| 

پ.ن۲:من با خانواده دیدم. شما اینکارو نکنین:)باشه؟!


 

مردمی که اسیر جهل اند حتی بال های فرشته ی نجاتشان را از ریشه می کنند و خام خام می خورند.

تاج بر سر ابلیس می گذراند و با جام هایی مملو از خون، معصومیت را غسل می دهند. در این میدان مرگ می رقصد، شیطان وحشیانه می خندد و اتفاقا کلوچه های شیرین عمه خانم گوشت نوزاد از آب در می آیند.

عیسی مصلوب با درد به گناه آدمیان می گرید و مردی دیوانه وار زیر تیر سوزاننده ی خورشید، سرود یکشنبه ها را می نوازد. 

کلیسا، میخانه و کشیش، ساقی می شود. ستاره ی اقبال مرده و جهنم بر پا می شود.

وجدان بی آبرو شده، ناله می کند. قتل و خشونت جاذبه ی جنسی ایجاد می کند.

بهتر است مواظب خودتان باشید،حتی اگر در این میان کسی دوستتان داشته باشد.

.

کتاب جالبی بود و برگرفته از یه داستان واقعی. می دونین وقتی داشتم می خوندم یه لحظه کتابو زمین گذاشتمو یه لبخند تلخی زدم. انگار که داشتم ماجرای کشته شدن فرخنده ملکزاده رو می خوندم. انگار که مردم فقط یه جور دیوونه میشن. حالا مهم نیست سال ۱۸۷۰ و تو فرانسه باشه یا ۲۰۱۵ تو افغانستان.

 

((شماحق ندارید چنین کاری بکنید!))

جواب آمد(( امروز دیگر حق و حقوقی نمانده!ما خودمان قانون ایم!))

دوبوا زاری کنان گفت(( حیوان ها، حیوان ها! اما نه، نه. حیف نام حیوان که روی شما بگذارند! تو کجا می دوی؟))

((می روم دستانم را به خونش آغشته کنم.))

 

پ.ن: اینبار عکس پستو خودم گرفتم:)

پ.ن۲: تقریبا ۱۰۰ هست و داستان بلنده می تونین یه روزه بخونینش.


 

مردمی که اسیر جهل اند حتی بال های فرشته ی نجاتشان را از ریشه می کنند و خام خام می خورند.

تاج بر سر ابلیس می گذراند و با جام هایی مملو از خون، معصومیت را غسل می دهند. در این میدان مرگ می رقصد، شیطان وحشیانه می خندد و اتفاقا کلوچه های شیرین عمه خانم گوشت نوزاد از آب در می آیند.

عیسی مصلوب با درد به گناه آدمیان می گرید و مردی دیوانه وار زیر تیر سوزاننده ی خورشید، سرود یکشنبه ها را می نوازد. 

کلیسا، میخانه و کشیش، ساقی می شود. ستاره ی اقبال مرده و جهنم بر پا می شود.

وجدان بی آبرو شده، ناله می کند. قتل و خشونت جاذبه ی جنسی ایجاد می کند.

بهتر است مواظب خودتان باشید،حتی اگر در این میان کسی دوستتان داشته باشد.

.

کتاب جالبی بود و برگرفته از یه داستان واقعی. می دونین وقتی داشتم می خوندم یه لحظه کتابو زمین گذاشتمو یه لبخند تلخی زدم. انگار که داشتم ماجرای کشته شدن فرخنده ملکزاده رو می خوندم. انگار که مردم فقط یه جور دیوونه میشن. حالا مهم نیست سال ۱۸۷۰ و تو فرانسه باشه یا ۲۰۱۵ تو افغانستان.

 

((شماحق ندارید چنین کاری بکنید!))

جواب آمد(( امروز دیگر حق و حقوقی نمانده!ما خودمان قانون ایم!))

دوبوا زاری کنان گفت(( حیوان ها، حیوان ها! اما نه، نه. حیف نام حیوان که روی شما بگذارند! تو کجا می دوی؟))

((می روم دستانم را به خونش آغشته کنم.))

 

پ.ن: اینبار عکس پستو خودم گرفتم:)

پ.ن۲: تقریبا ۱۰۰صفحه هست و داستان بلنده می تونین یه روزه بخونینش.


تا الان کارم خوب بوده

من تواناییش رو دارم

و نه امروز.

نه هیچ روزی در آینده

حتی اگر داغون شده باشم

به هیچ وجه تسلیم نمی شم.

 

 داشتم سالنامه رو ورق می زدم و اینو پیدا کردم. دقیقا یادم نمیاد ولی فکر می کنم از انیمه ی kimetsu no yaiba باشه. وقتی بهش فکر می کنم بهم انگیزه میده. تا وقتی دستام تمام توانشونو از دست دادن هم وادارشون کنم حرکت کنن. 

 

Image result for dororo anime

 

dororo خیلی انیمه ی جالبی بود. هیاکیمارو(عکسش بالاعه)  وقتی به دنیا میاد ۴۸ عضو از بدنشو نداره. چون پدرش که یه حاکم بود طی یه قرارداد با ۴۸ اهریمن در عوض موفقیت در جنگ و تموم شدن خشکسالی پسرشو قربانی می کنه. 

در ادامه هیاکیمارو که همه انتظار داشتن بمیره به شکل معجزه آسایی زنده می مونه و بزرگ میشه و تبدیل میشه به یه سامورایی خیلی قوی. کل انیمه جریان هیاکیماروعه که داره با کشتن تک به تک اون اهریمنا هربار یه بخش از بدنشو پس می گیره.

این برام خیلی معنادار بود. جنگیدن یه سامورایی برای پس گرفتن خودش از دنیا.

انیمه ی پرمعنا، خوش ساخت و خوش پیشینه ای هست. پیشنهاد می کنم ببینین.


از حرف زدن راجع به خود بدون کنار زدن پرده ها می ترسم. شاید چون نمی خواهم دردهایم ارزششان را با شنیده شدن از دست بدهند.

همیشه کسی آنجا بوده؛ در پس سرم که بنشیند به پای تک تک حرفها و ناله هایم. کسی که لوسم کند، خیلی خوب درکم کندو بگوید افسرده ای و به توجه نیاز داری. حق را، تمام و کمال به نامم بزند و آخر سر هم من با لبخند رضایتمندم به زندگی اش پایان دهم.

حالا که فکر می کنم همیشه برایشان از خاطرات خوشم می گفتم؛ از بعداظهرهای گرم.

 هرچند که شهر مثل بیماری سرطانی در عذاب است، دلم برای پل غازیان تنگ شده. آنقدر که چشمانم پر شود. برای شبهایی که پاکشان و با چای و دوستان دربو داغان ننه راهیش می شدیم. برای گرما و رطوبتی که لباس را به تن می چسباند. برای خودم که با راه رفتن از روی لوله ها دامنم را بالا می کشیدم و سعی می کردم غرغرهای مامان و ننه را نادیده بگیرم. برای دریای تیره ای که پر از نور بود، سکوتی که با صدای جیرجیرک ها، غورباقه ها و گاز دادن موتورها عجین شده بود.

دلتنگم. شاید حتی دلتنگ سیصد و پنجاه و دو روزی که دردش قابل پیش بینی نیست، شاید هم نه البته:)

دوست دارم بگویم غمگینم ولی نیستم. دوست دارم بگویم راضیم ولی نیستم. به نظر طبیعی تر ازانم که مشکلی داشته باشم.

از ساعت خواب به هم ریخته ام گذشته. راهم را گم کرده ام؟


بعضی وقتها راجع به چیزهایی که فراموش کردم، خواب می بینم. یه اسم، یه فرمول یا تعریف یه مسئله. مسائلی که اگه الان ازم بپرسین یادم نیست ولی وقتی تو خوابم خیلی دقیق یادم بوده. حتی بعضی وقتها متن دقیق کتابا یا یه موسیقی که عمرا بتونم شرایط عادی تو حافظم نگهش دارم. 

بعد از اینها به یه نتیجه ای رسیدم. شاید اون بخش آگاه من فراموشکار باشه ولی ناخوداگاهم همه چیرو ضبط می کنه. بعد ازین به یه نتیجه ی دیگه رسیدم، شاید من حس کنم که با خاطرات گذشتم کنار اومدم شاید فراموششون کرده باشم ولی ناخوداگاهم همچنان درگیرشه. یعنی من موفق نشدم گذشته رو پشت سر بزارم. که نتایجش شاید من نبینم ولی تو زندگیم تاثیر داره و داره هدایتم می کنه.

یکی ازینها مقاومتم در برابر یادگیری انگلیسی هست. انگار همه ی سنگینی دنیا رو رو دوشم می زارن. و خب این دلیل داره. 

خاطرات در هم گره خوردن. یه خاطره ی نامربوط می تونه حس بد خاطرات دیگه رو تشدید کنه. این چیزی بود که فهمیدم. و خب تصمیم گرفتم راجع بهش حرف بزنم. شاید، شاید موثر بود. و خب اینکه صحبت کردن کلا راجع به زندگی خصوصیم یکم برام سخته. 

 

یه دختربچه ای بود. شاید ۴سالش بود. مامان و باباش اوقات سختی رو می گذروندن. خیلی سخت. از خانواده ی پدر بریده بودن و از خانواده ی مادر خیلی دور بودن. مامان و بابا باید خیلی کار می کردن. هر دو مدرس زبان انگلیسی بودن. مامان مجبور بود برای جلسه ای ۷تومن از این سر شهر تا سر دیگه شو بره تا به بچه های وحشی مردم درس بده. پدر هم تمام وقتشو کار می کرد. چون دختربچه نمی تونست تنها بمونه و هیچ بزرگی نبود که نگهش داره با مامانش می رفت به خونه های شاگرداش. دختربچه خیلی خجالتی بود. وقتی مامانش با شاگردش می رفت تو اتاق، اون می موندو خانواده ی شاگرده. اونا اولا باهاش خوب بودن ولی رفته رفته رفتارای بدشون دختره رو بیشتر بیشتر بیشتر معذب می کرد انقدر که اون حس کنه اضافه ست. اونا مقایسش می کردن، تحت فشار می زاشتنش، به چالش می کشیدنش، توهین می کردن و باهاش بدرفتاری می کردن طوریکه انگار ازون بالاترن. ولی دختر بچه خیلی خوب می دونست که باید سکوت کنه. چون مامانش به اون کار نیاز داشت. البته اون بعضی وقتا برای تنوع با پدرش می رفت سرکار. وقتی بابا می رفت تو کلاسش، اون می موند منشی خسته کننده ی آموزشگاه. بعضی وقتا یه عالمه حوصلش سر می رفت. 

زمان گذشت اون دختربچه رفته رفته بزرگتر شد. مامانش دیگه سرکار نمی رفت و باباش رفته رفته شناخته شده تر شد. به خاطر مشغله های خانوادش اون انگلیسی بلد نبود. ولی مردم که نمی دونستن. اونا فقط می دونستن که اون دختر دو تا معلم خوبه پس فکر می کردن که باید به چالش بکشنش، تحت فشار بزارنش، مقایسش کنن. اونقدر که اون می خواست بیشتر و بیشتر و بیشتر تو خودش فرو بره و اونقدر کوچیک بشه که دیده نشه. می خواست از همه دور باشه. همه ی اینا خیلی مضطربش می کردن.

اون آدمها با دلهای نابیناشون فقط بی رحمانه قضاوت می کردن بدون توجه به اینکه راجع به دختربچه هیچی نمی دونستن. همه ی اون آدمها اونقدر کور بودن که چشمای به دوران افتاده ی دخترو نبینن. اونا نمی دونستن که اون چقدر تحت فشاره، چقدر خستست، چقدر ضعیفه.

همه ی اینا اعتماد به نفس دختره رو شدن. شاید اون تظاهر کنه که قویه و هیچی براش مهم نیست، شاید با بلندترین صدایی که ممکنه بخنده ولی پشت این نقاب یه دختر بچه نشسته که از بازی آدم بزرگا سرگیجه گرفته. 

هنوزم اون دختربچه یه رویا داره، رویای بغل بزرگی رو که اونو از دنیا قایم کنه، هرچند که اون همه ی دستارو پس می زنه.

 

.

می خوام بهش غلبه کنم:)البته اینطوری نیست که الان پر از حس شروع کردن باشم. خیلی هم حالت کدری دارم. انگار که وسط یه روز معمولی باشه. ولی خب تصمیم گرفتم با همین حالت ناقاطع و معمولی و نامطمئن و خسته بهش غلبه کنم:)


شب همگی بخیر!

امشب، یکی از آخرین شب های سال ۹۸ است و من درحالیکه بسیار دلتنگم، نامه ای برای شما دوستان عزیزم می نویسم. باید بگویم مشتاق دیدارتان هستم. مشتاق جمعه شب هایی که در گوشه ای از این دنیا کنار یکدیگر جمع شده و صحبت خواهیم کرد؛ از کتاب هایی که خوانده ایم و قصه ها و افسانه هایی که دوست داشته ایم، درحالیکه هرکدام نوشیدنی مورد علاقه مان را می نوشیم و با لبخند و نگاه های عمیق به حرف های یکدیگر گوش می سپاریم. آرزوی چنین روزی را دارم. آرزوی دوستان سالخورده مان که از داستانها و شایعه های قدیمی می گویند، آرزوی دوستان کودک و نوجوانمان که با شوق از قهرمانهای رمانهایشان می گویند، آرزوی مادرها و پدرهای جمع مان که با آرامش، بخش موردعلاقه ی آخرین کتابشان را می خوانند و جوانهایی که به سختی فرصت خواندن چند صفحه را پیدا کرده اند. آری، آرزوی شما را دارم.

هرچند که رویایی بزرگ است و جمعه شبهایمان در غباری از جادو مخفی شده؛ خاطره هایم باشما چون آتشی واقعیست که بر هیزم می سوزد؛ اینچنین گرم و سرزنده. 

دوست دارم بدانید که همیشه منتظرتان هستم، در جایی دور که فقط شبها پدیدار می شود و لامپهای نئونی اش از میان مه راهنمایتان خواهد بود. دوست دارم بدانید هرشب برای نوشیدنی هایمان آب می جوشانم و به اندازه ی همه تان فنجان و جایی برای نشستن دارم. 

 

 

دوست مرموز و تاریک شما؛ گربه ی بزرگ.

 

 

 

پ.ن: ممنون از

Free bird و

هلن برای دعوت:) ممنون از

آقا گل برای بازی:) و اگه اینجارو خوندید و هنوز نامه ای ننوشتین، منتظر خوندن نامه هاتون هستم پس همه دعوتن(یکطور خاصی گفتم که هرکی ندونه فک می کنه پارتیه.---.)

پ.ن۲: ایده ی این انجمن هم از یه سریال گرفتم و باید بگم شخصیت اصلیش که یه کتابفروشی داره، صاحب آرزوهامه:|


ممنون از

شارمین که با این بازی وبلاگی روزای خوبو یادآور شد و ممنون از

هلن چان که دعوت کرد:)

هشت خاطره ی خوب از ۹۸

۱. نوروز سال پیش شمال بودیم و خونه ی ننه و آقا. یادمه به اصرار پسردایی شکلاته:) هرشب پانتومیم بازی می کردیم( یه اپ داره) دختر دایی۳ هم که برای عیددیدنی اومده بودن با دیدن شادی ما یه عالمه التماس مامانشو کرد که شبو با ما بمونه و بازی کنه. دختر بیچاره خبر نداشت که همه مون گرگی بودیم در لباس گوسفند. نمی دونست وقتی دایی ۴ تو یه تیم باشه و دایی ۵ و مامان تو یه تیم دیگه چه آشوبی میشه. آخرسر هم انقدر جیغ و داد و فریاد کردیم که بچه حالش بد شد براش آب قند آوردن:) اونو که نمی دونم ولی اون شبا که تا دیروقت بیدار می موندیم و بازی می کردیم خیلی خوش می گذشت.

۲. با دایی۵ back to black ایمی واینهاوس رو رقصیدیم. همیشه وقتی همو می بینم اینو با هم می رقصیم و یه عالمه ادا درمیاریم. اکثر مواقع هم من نقش یه مرد پولدار با سیگار برگو میگیرم که اومده کاباره و اون نقش رقاصه:| پسرشم با دیدن ما همش جیغ میکشه التماس باباشو می کنه که ادامه نده. پسردایی کوچیکه خیلی خجالتیه:)

۳. تابستون امسال بود که بعد تموم شدن امتحانات ترم با مامان و خاله و پسرخاله دوباره رفتیم شمال. ساعت ۲ظهر تو گرمای تیرماه با پسرخاله از خونه زدیم بیرون. تقریبا هیچکس نبود. تا بلوار که کنار دریاست رفتیم. هوا خیلی گرم بود و یه یخ دربهشت خریدیم که نود درصدش شکر بود:| موج شکن خیلی خلوت بود. درحالیکه داشتم آهنگ honey از lay رو گوش می کردم و یه لباس گل گلی تنم بود سعی می کردم هیپ هاپ برقصم و پسرخاله به من که با نسیم آروم دریا خودمو ت می دادم می خندید. آخر سر درحالیکه عرق سوز شده بودیم چهاردستو پا خودمونو رسوندیم به یه خیابون و بالاخره تونستیم یه تاکسی با کولر روشن گیر بیاریم:)) خیلی خوب بود. خنکاش وقتی از پل بالا میرفت و از رو دریا می گذشت.

۴. با توت فرنگی و دیکاپریو یه exo party ko ko گرفتیم:)) چقدر خندیدیم. یه پارتی با تم فن گرلی قوانین خاص خودشو داره. اول موزیک ویدئو نگاه کردیم و بعد فن کمای باحال از اینستا دیدیم و بعد چندتا کنسرت و برنامه که شرکت کرده بودن از یوتیوب. بعدش هم بخشای منتخب چندتا فن فیکشنو با هم خوندیم و منو توت فرنگی چند صحنه شو اجرا کردیم و دیکاپریو درحالیکه از خنده غش کرده بود و بستنی می خورد نگامون می کرد. 

۵. مسافرتمون به اصفهان:) علت اصلی سفرمون خیلی جالب بود. مقصدمون خونه ی یه خانمه تو یه شهرک یا شایدم روستا کمی اونور تر از کوه صفه بود:| (تنها اسمی که یادم مونده) رفتیم اونجا مامانم از یه خانمه روش پخت انواع سوسیس و کالباسو یاد بگیره(اگر علم آشپزی در چین هم باشد مامانم میره دنبالش). یه عالمه هم اتفاقای باحال افتاد و آرزوهامونو عملی کردیم.

۶. برف میبارید و رفتیم حیاط مدرسه. برفش مثل برفای کریسمس بود. شبیه صوفیا انقدر دور خودم چرخیدم و چرخیدم که اخرش پرت شدم رو زمین. حسش فوق العاده بود. بعدش به طرز دراماتیکی با توت فرنگی ادای بالرینارو درآوردیم با تم نمایشنامه های شکسپیر البته:))

۷. عشقم به وبلاگمو دوستای خوب بیانی:)

۸. آرامش اتاقم. مبلی که کنار پنجره هست و پنجره ای که ازش به شاخه های سرد و خالی درخت گیلاس نگاه می کنم و گنجشکای تپلی که مهمونش میشن. کتابی که می خونم و موسیقی بی کلامی که پخش میشه. آفتابی که فرش روی زمین اتاقو پررنگ میکنه و منکه دوباره عاشق اتاقم میشم:))

 

 

نوروز مبارک:)


می دونین وقتی یه کاریو رها می کنین، دوباره انجام دادن و ادامه دادنش مثل این می مونه که یه مشت موم بریزن تو دهنت و بگن بجو!

 

صبح برنامه ی نوروز۹۹ مهمان ابی، رو دیدیم. جالب و دوستانه بود. ترکیب فرامرز اصلانی و بابک امینی خیلی رمانتیکه:) 

 

دارم به این فکر می کنم که با پول عیدیم کتاب آموزش گیتار کلاسیک از ابتدایی تا متوسطه ی لیلی افشارو بخرم. به نظر کتاب خوبی میاد. کسی خریدتش؟


داشتم وبلاگ یکی از همکلاسیامو می خوندم. از اون وبلاگایی بود که در شرایط عادی خیلی سریع ردش می کنم:) چون خیلی فضای شلوغ پلوغی داشت. حقیقتش بعد خوندن پستاش و بخش معرفیش خیلی شگفت زده شدم. می دونستم که اوتاکوعه وقتی سال نهم بودیم بخشی از مسیرمون یکی بود و تو راه برگشت راجع به انیمه هایی که دیده بودیم صحبت می کردیم ولی بعد از خوندن وبلاگش خیلی بیشتر باهاش آشنا شدم. دارم به این فکر می کنم که خوب میشد اگه می تونستم دوستش باشم ولی چقدرم تظاهر کنم اصلا ازین آدمایی نیستم که برای ایجاد یه رابطه تلاش می کنن:| 

 

متوجه شدم حون نگه می داره:| منم بعضی وقتا عنکبوت و ازین سوسکایی که مثل تخم مرغن نگه می دارم ولی حون انصافا خیلی عجیب بود:)

فکر می کردم سنتور میزنه ولی در واقع پیانو میزنه:) و گیمره! برای لارتن کرپسلی چهلم گرفته!حقیقتش فقط جلد اول این سه گانه رو دوست داشتم یعنی تولد یک قاتل و جلد سومو نخوندم پس اره تازه فهمیدم مرده:| خدارحمتش کنه خون آشام خوبی بود. به عشق اون می رفتم تو تاریکی می نشستم تا خفاش درونم بیدار شه:| اگه مجموعه ی حماسه ی دارن شان رو خونده باشین اونجا هم بود حالاکه فکر می کنم شاید اصلا اخر اینیکی مجموعه مرده که از وسط ولش کردم؟:|

دارن شان و ریوردان نویسنده های مورد علاقشن. اگه دوران ابتدایی باهاش آشنا می شدم از ذوق غش می کردم:) 

 اون آدم متفاوت و جالبیه:) میشه گفت ترکیبی از شخصیتای اصلی مجموعه ای مثل جودی دمدمی و انیمه هاست، یه برچسب ایرانم بزنین روش. البته فکر کنم ژانر انیمش بیشتر شوجو باشه( یعنی دخترونه).

البته همیشه باید با طرفت بیشتر آشنا بشی تا بفهمی چه طعم و بویی داره! به همین راحتیا نیست. 

 

 

 

پ.ن: خیلی پرحرفی کردم، دوتا پست پشت سره هم:| 

پ.ن۲: اگه کسی راجع به نحوه ی مرگ لارتن کرپسلی اطلاعی داره ممنون میشم باهام در میون بزاره:)

پ.ن۳: برای حماسه ی دارن شان یه فیلم ساختن هروقت بهش فکر می کنم حالم بد میشه:| کل کتاب و ابهت و جذابیت کرپسلی رو در یه حرکت نابود کردن. تصورم ازش یه چیزی حول و حوش 

رابرت پتینسون با کله ی نارنجی بود:) اون کسی که نقشو گرفته بود کیلومترها از استانداردهام برای یه خون آشام فاصله داشت. 

 


دیشب داشتم یه فن فیکشن می خوندم. شخصیت اصلی یه پسر افسرده ای بود که از بیماری خاصی رنج می برد. اون فکر می کرد که خیلی موجود کثیفیه. به همین خاطر به خودش آسیب میزد. روی دستاش و روی پاهاش پر از زخم بود. راستش این فن فیکشنه منو یاد گذشته انداخت. اون وقتا منم یه جورایی از خودم متنفر بودم. حالم از خودم به هم می خورد. به شدت احساس گناه می کردم. احساس می کردم که موجود کثیفیم. دوست نداشتم به تصویرم تو آینه نگاه کنم. 

 

خیزی به سوی مرگ، به یاری نجاست نم کشیده؟ 

درد، درد، درد و نالش و زجه های تازیانه وارِ غارت شده در بحران خفت 

خسته از ذهن و روح آشکارا فاسدم به کدامین راه، طرد شده، سرکشم؟

تلاقی دو خط سادگی و فساد چیست؟بغض؟

 

راستش خیلی طول کشید با خودم کنار بیام. در واقع چیزی که باعث شده بود اون احساسات من تشدید بشن سن کم و ناآگاهیم بود. به همین خاطر اون سالا خیلی اذیتم کرد. ولی رفته رفته تونستم بهش غلبه کنم. تصمیم گرفتم اون بخش از خودمو قبول کنم ، نوازش و کنترلش کنم.

این وسط بعضی چیزها خیلی بهم کمک کردن. اینکه میشه گفت جو خونمون معنوی تر شده بود و مامان بابام خیلی صحبت می کردن، راجع به همه چی و من به حرفاشون گوش می کردم. بیشتر صحبتاشون حول محور خودشناسی و روانشناسی شخصیت بود.

فرهنگ و اعتقادات شرق آسیا هم بهم کمک کرد. اگه سریالای کره ای دیده باشین متوجه بینش متفاوتشون به مسائل میشین. اونا تو فرهنگشون نه تنها به احترام به بقیه خیلی معتقدن بلکه به خودشونم خیلی احترام می زارن. من دلداری دادن به خودمو از اونا یاد گرفتم. اگه باهاشون آشنا باشین متوجه میشن که اونا وقتی خداحافظی می کنن قبل از هرچی می گن خوب غذا بخور! این نشون میده که چقدر سلامتی جسمی براشون مهمه. برداشتم این بود که اونا فکر می کنن بدنشون یه نعمته و باید بهش احترام بزارن و ازش مراقبت کنن.

بخشیدن بقیه هم کمکم کرد. بابا می گفت که مردمو به خاطر خودشون نمی بخشیم بلکه به خاطر رها شدن خودمونه.

نکته ای که این وسط یاد گرفتم این بود که بعضی وقتا می تونیم با بخشیدن و قبول کردن خودمون از عمق گرفتن بیشتر یه فاجعه جلوگیری کنیم:) خیلی بهتر از اینه که هی با انگولک کردن مشکله بیشتر خودمونو عذاب بدیم.


اگر رشتتون تجربی باشه احتمالا با جلال موقاری که مدرس زیست وبسایت آلا هست آشنایی دارین:) 

اینجا نکته های زیبایی از تدریس ایشون برای مبحث مجلسی دستگاه تولید مثل در زن رو بررسی می کنیم:|

 

موقاری میگه: جنینو پس انداختی؟ دمتم گرم! یه جای خوب داری براش؟ میگه آره آقا! کجا؟ میگه رحم! میگه خو دمتم گرم:|

 

بنده خدا به این رحمه گفتن یک ماهی بالاخره این مهمون تو میاد. این بنده خدا، این چرخه ی رحمی هر ماه خودشو برای بارداری احتمالی آماده می کنه. میگه شاید این ماه این جنین بنده خدا اومد، ماه بعد. هر ماه خودشو آماده می کنه. خونه(رحم) رو تمیز می کنه میره میوه میزاره، فلان میزاره:|

 

اسم گذاشتن دیگه، اسمشو گذاشتن فولیکول. یه اووسیت بنده خدا با یه سری بادیگارد دورش.

 

مادره بنده خدا، مثلا دوقولوی ناهمسان شدن؟ دو تا اینجا تخمک گذاری کرده، دو تا اووسیت ول کرده. از اونورم که کلی باباعه بنده خدا اسپرم ریخته از اینور اومده:|

 

 

# حاشیه های_ آموزش_ مجازی


 داشتم نت گردی می کردم که یاد لیوان چای کنار دستم افتادم. چای ریخته بودم و فراموش کرده بودم بنوشم. یک قلوپ کشیدم در دهانم. دوباره برگشتم سرکارم و بازهم فراموش کردم، کمی سردتر شده بود. هربار یک قلوپ می نوشیدم و بلند مدتی حضور لیوان چای را فراموش می کردم، هربار سردتر می شد. آدم ها هم اینطورند مگر نه؟ روابط و آدم ها وقتی فراموششان می کنی، سرد می شوند.

ته لیوانم هنوز چای مانده بود ولی از سردی اش دیگر ننوشیدم. گذاشتم دور ریخته شود.

 

.

 

اینکه اون دلتنگ کسی بود که هنوز نه دیده بود و نه شناخته بود، به خاطر رمانتیک بودنش نبود. برای گذروندن زمانش به همراهی شخص خاصی احساس نیاز می کرد ولی آدمی با اون مشخصات رو لابه لای اطرافیانش ندیده بود. به خاطر همین دلتنگ کسی میشد که شاید حتی متولد نشده بود.


شب بود و مغزم حراف شده بود. آنقدر فکر می کرد که آرزو کردم شارژم تمام شود و یکهو خاموش شوم.انتظار بی نتیجه بود. از جایم بلند شدم. دراز کشیدن کمکی نمی کرد. گرمای رخت خواب ملول ترم می ساخت. پرده را کنار زدم. پس از کمی جست و جو در آسمان شب دوتا ستاره یافتم. از پنجره ی اتاقم آسمان بدحال و کم ستاره بود. فکری به سرم زد. لباس گرم پوشیدم و پنجره را باز کردم. پایم را گذاشتم رو لبه ی بیرونی پنجره و خودم را رساندم به لوله های گاز. پا گذاشتم رو لوله ها و تنم را کشیدم بالا و نشستم روی دیوار. چراغهای همسایه خاموش بودند. پاهایم را تکان می دادم و اطراف را دید می زدم. برخلاف آسمان پنجره، اینجا می شد یک عالم ستاره دید. کمی که گذشت جایم را درست کردم و دراز کشیدم. از سرما کمرم را کمی بالاتر از سطح دیوار نگه داشته بودم تا یخ نزنم. شب آرامی بود. شاخه های درخت گیلاس در حرکت بودند. مرغ ها و کبوترهای همسایه خواب بودند و غازهای ما هم چپیده بودند در لانه شان. چراغ های خیابان و پرده های کشیده ی هتل روبه رویمان دیده میشد با نور کم سوی گلخانه ی همسایه. 

شب آرامی بود و البته سرد. شانه هایم بی اختیار می لرزیدند. پس از مدتی به رخت خوابم بازگشتم و با فکر ستاره ها خاموش شدم.


تو واتپد یه چالشی بود با این محوریت که اگه عاشق شدین، ۱۸ کاریو که برای اون شخص انجام می دین لیست کنین:) فکر کردم ایده ی جالبیه که وقتی اینو تجربه کردم بیام و به ایده های الان که یه نوجوون عاری از عشق هستم نگاه بندازم:)

۱. به طور ناشناس براش نامه می نویسم و نامه هارو یا تو کیفش میندازم یا با اکانت مخفی به شبکه های اجتماعیش می فرستم. طوریکه هم مرموز باشن و هم کمی ترسناک:|

۲. سعی می کنم باهاش دوست بشم(جاست فرند البته.---.) البته این گزینه درصورتیکه دوستش بوده باشم غیرفعال میشه.

۳. برنامه می چینم و می کشونمش کوه تا رفتارشو تحت شرایط خاص آنالیز کنم:|

۴. راجع به کارایی که دوست داره انجام بده تحقیق می کنم که با سلایقش آشنا بشم و تا می تونم همراهیش کنم.

۵. باید بفهمم چه طعم بستی دوست داره این خیلی مهمه.

۶. درصورت اینکه حس کردم شرایط مناسبه دوباره با یه نامه اعتراف می کنم، ترجیحا پشت یه ساختمون(دراماتیک و انیمه ای)

۷. اگه آشپزیش خوب بود که هیچی و اگر نه می فرستمش پیش مامانم غذاهایی که دوست دارمو یاد بگیره:) بهش لطف کردم درواقع مامانم به کسی به غیر از من چیزی یاد نمیده:|

۸. باهاش میرم دوچرخه سواری

۹. پیشنهاد یه مسافرت کوتاه و با کوله پشتی و سبک میدم.

۱۰. با خانوادش آشنا میشم.

۱۱. حمایتش می کنم.

۱۲. تمام سعیمو می کنم که احساساتمو بهش انتقال بدم چون تو اینکار افتضاحم.

۱۳. به جای دعوای لفظی، دعوای فیزیکی رو ترجیح میدم:| پس برای اماده شدن شروع می کنم به یادگیری بوکس:) 

۱۴. باهاش املت می پزم:|

۱۵. اگه دوست داشت صحبت می کنیم و اگه نه باهم سکوت می کنیم دوتاشم جالبن:|

۱۶. بازم براش یادداشت می نویسم چون اینطوری حرف زدن برام راحتتره.

۱۷. برای یه ناهار با خانوادم دعوتش می کنم( چه دروغ زشتی.---.)

۱۸. براش دوست پسر پیدا می کنم ازشون عکس کاپلی می گیرم:| رویای یه فوجوشی احمق.

 

 

 

پ.ن: اینو ۲۸ اسفند نوشتم و الان دیدمش و خیلی روحم خوشحال شد گفتم به اشتراک بزارم:)) 


عشق اول و دو داستان دیگر شامل یک داستان بلند و یک داستان کوتاه از تورگنیف و داستان کوتاه دیگری از داستایفسکی است با ترجمه ی سروش حبیبی از روسی.

 

عشق اول، ایوان تورگنیف

داستان عشق نوجوان ۱۶ ساله ای به همسایه ی پرنسس و بزرگسالشان است. دختری که همه ی مردان را به خدمت خود در می آورد. 

ظاهرا داستان ارتباط زیادی با داستان زندگی خود تورگنیف دارد. چیزی که در ارتباط با این داستان برایم خیلی عجیب بود ارتباط راوی با پدرش بود. ارتباطی بسیار تلخ و به نوعی آزاردهنده. راوی حتی بعد از اینکه زیناییدا(پرنسس) دلباخته ی پدرش می شود به جای خشم گرفتن که واکنشی طبیعی است به پدرش به دیده ی تحسین می نگرد. 

 

دلاور خردسال، فیودور داستایفسکی

پسربچه ی ۱۱ساله ای که درخلال مهمانی بلند و چند روزه ای عاشق خانم م. با چشمان غمگینش می شود. برای نشان دادن شجاعتش سوار اسبی رام نشده و وحشی شده و حتی نامه ی معشوقه ی خانمش را به او می رساند. درحالیکه حتی از احساساتی که در وجودش شکل گرفته به درستی سر در نمی آورد.

 

آسیا، ایوان تورگنیف

آسیا بیشتر قلبم را فشرد. مثل عاشقی بودم که از معشوقم و در آغوشش خنجر خوردم! (حالا شاید نه با این شدت:)

جوان بیست و خورده ای ساله ای که بی هدف سفر می کند. و در دشت زیبایی در آلمان به دختری سرکش دل میبازد. هرچند که به درستی متوجه عمق احساسش نمی شود، نه تا وقتیکه پرتشویش کوچه پس کوچه هارا به دنبال یار گمشده اش زیر پا می گذارد. 

انگار من آسیا بودم وقتی در آن اتاقک تاریک با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: من مال شمایم. ته دلم ضعف رفت و لرز گرفتم. انگار آن پسر بیچاره من بودم که تن یخ زده اش می دوید و نام آسیا را فریاد می کشید. انگار من بودم که با ناامیدی رو به باد دوستت دارم ها را فریاد می کشیدم. انگار من بودم آسیایی که پس زده شد.

داستان زیبایی بود هرچند که با حسرتی بردلم به پایان رسید. عشقی بود نافرجام مثل تابلوهای ناکشیده ی هنرمندی همیشه خسته.


تق تق! مثل یه کارتن چینی شکسته صدا میدم. شاید وقتی اسبا داشتن چهارنعل پرواز می کردن، زمین زیر پاشون من بودم.

اما اینکه هنوز خاک نشده؛ یه مشت گوشت و خونه. اون برگشته، با ردی که به جا گذاشته؛ می فهمم که تغییری نکرده.

دیگه مثل سابق نیستم. قدرتم، دست به دست باد داد و رفت. حالا برای بغل کردن هم، نمی تونم پیش قدم بشم.

تق تق! دیگه صدایی نمیاد. چینی برای شکستن باقی نمونده. باید تا فردا منتظر بمونم تا دوباره سرهم بشن. 

درد چنگ میزنه و جلو میره مثل گیاه خودرویی که آبش داده باشن. ترسناکه. تاکجا قراره پیش بره؟


سلام دنیا انیمه ای سینمایی با ژانر علمی_تخیلی و عاشقانه است به کارگردانی توموهیکو ایتو که از همکاری های قبلیش میشه به هنر شمشیر زنی آنلاین(دو فصل اول) و شهری که تنها در‌ آن گم شده ام، اشاره کرد.

در شروع ما با نائومی کاتاگاکی آشنا میشیم. پسر نوجوان و عشق کتابی که در کیوتو زندگی میکنه؛ سال۲۰۲۷. نائومی میشه گفت کمی گوشه گیره و تو روابط اجتماعیش مشکل داره. خجالتیه، نمی تونه نه بگه و اصلا از اون دسته آدما نیست که برای گرفتن حقش پا پیش بزاره. در کنار اینها اون همکلاسی به اسم روری ایچیگیو داره. دختر خونسرد، قوی و البته کتابخونی که نائومی مطمئن نیست چطور باید باهاش ارتباط برقرار کرد. تا اینکه یه روز وقتی نائومی تو خیابون بود، یه نور قرمز تو آسمون ظاهر میشه. و نائومی با یه کلاغ سه پا و خودِ ده سال آیندش رو به رو میشه. کسی که از آینده اومده تا همراه نائومیِ نوجوان روری رو از یه حادثه ی بد نجات بده و البته بهش کمک کنه قرار بزاره:)

حالا نائومی مجبوره برای نجات روری با نقاط ضعفش رو به رو بشه و مدت کمی زمان داره تا اونقدر قوی بشه که بتونه به قوانین دنیا غلبه کنه.

ولی چند درصد این اتفاقا واقعیه؟ ممکنه یه نفر به خاطر نجات عشقش به خودش خیانت کنه؟ حتی وقتی که باور دارین موفق شدین، هیچ چیز اونطور که فکر می کنین باقی نمی مونه. 

 

درکل انیمه ی جالب و دلپذیری بود. البته سه بعدی بودنش باعث شد اونطور که باید ازش لذت نبرم. با اینحال بازهم طراحی های قشنگی داشت. 

 

 


بعد ۵۵ روز، قرنطینه دیگه خیلی فشار آورد. تصمیم بر این شد که بزنیم به دیوار و با لطف آفتاب غروب تست بزنیم. نور نارنجی رو آجر ساختمونا، پرکشیدن گاه به گاه دارکوبها و حضور گنجشکهای پف کرده:)

منتظرم انیمه ی سینمایی Hello World دانلود شه.

این مدت بیشتر داستان کوتاه می خونم، قالب فوق العاده ایه. پیشنهاد می کنم خاکسترنشین های غلامحسین ساعدی رو بخونین. فضای جالبی داره، شبیه انیمه های روانشناختی و ترسناک:) تاریک و موردعلاقم. 

فیلم The Platform 2019 با خانواده دیدم(شما اینکارو نکنین). به قول نقش وو شیک تو انگل، خیلی پراستعاره بود:| یه روز کامل با بابا سرش صحبت کردیم. اینم پیشنهاد می کنم ببینین.

بنیامین معرفی کرده بود. از جمله فیلمهایی بود که برای یه مدت ذهن رو مشغول می کنه.

 

پ.ن: هری چالشت خیلی سخته .---. هنوز درست شروع نکردم:| از شنبه دیگه حتماD:

پ.ن۲: با درس هایتان چه می کنید؟ احتمالا از آبان امسال دوباره تعطیل شیم:|


مامان فکر می کنه مثل علف هرز بزرگ شدم:| وقتی به گذشته فکر می کنی به نظر درست میگه. حداقل اینطوری بابت انحرافات شخصیتیم احساس گناه نمی کنم.---. البته خیلیا مثل علف هرز بزرگ میشن. مامان فکر می کنه بیشتر بچه های اولی که اوایل ازدواج والدینشون به دنیا میان به خاطر سن کم و کم تجربگی موش آزمایشگاهی میشن. خیلی وقتا والدین نمی دونن که چطور باید برخورد کنن. مخصوصا اگه بچه ی اولشون جونوری مثل من می بود:| و اونا انقدر از من و مملکت و جیبشون ترسیدن که دیگه فکر بچه ی دوم و تربیت درست نیفتادن:) 

عاام نمی تونم بگم تک فرزندی بده. و همینطور نمی تونم بگم که چیز خوبیه. چون خیلی خواهر برادرا هستن که باهم خوب نیستن ولی نمیشه اونایی که باهم خوب هستنو هم نادیده گرفت.

در همین راستا تا همین چندسال پیش، مهارت های اجتماعیم زیرخط فقر بود:|

یادمه سنم خیلی کم بود کلاس نقاشی می رفتم. فقط دوتا از همکلاسیامو یادم میاد. یکیش یه پسره سوپر خجالتی و اروم بود که کنارم می نشست و همیشه سرش تو کار خودش بود. رو سر کارتن گواششم رنگ مالیده شده بود. همیشه مامانشو خواهرش میومدن دنبالش. مامانشم چادری بود. هرجلسه یادآوری می کرد که به برکت رنگی شدن کارتن گواش پسرش گواشامون اشتباه نمیوفته:| یه پسر دیگه هم بود. دقیقا برعکس بود. فوق العاده پرانرژی و با روابط اجتماعی عالی. با همه حرف میزد با همه ارتباط برقرار می کرد. باباش راننده ی تاکسی بود. یه بار سر راه کلاس سوار ماشین باباش شدیم و کل راه درحالیکه لپای تپلش مثل خورشید می درخشید حرافی می کرد و منم مثل همیشه تماشا می کردم. واقعا چرا هیچوقت باهاشون حرف نزدم:| 

قکر می کنم که شاید اگه از قبل بچه تو خونه بود شاید روابط اجتماعیم قوی تر میشد. ولی تا اونجایی که می دونم بابا پنج تا برادر و دو تا خواهر داره و اونم مشکلات منو داشته:| پس شاید خیلی موثر نیست. 

با اینحال فکر می کنم اگه شرایط اقتصادی خوب باشه سه تا بچه مناسبه. هرچند که خودم هیچوقت تن نمیدم به همچین تصمیمی:|

وااای ابتدایی بودم، بابا برام یه کتاب خریده بود به اسم شگفتی های بدن انسان. این کتابه تقریبا صفحه های اخرش راجع به بارداری در مردان توضیح داده بود. منم اون زمان فکر کردم منظورش اینه که مردا هم می تونن حامله شن چون فقط عنوانو خوندم:| خلاصه یه روز مامان و خاله نشسته بودن حرف میزدن. می گفتن خانمه سختشه که بچه ی دومو حامله شه. بعد من برگشتم گفتم خو مرده حامله شهD: همه یه لحظه شکه نگام کردن. بعد من شروع کردم توضیح دادم که مردا هم می تونن حامله شن. گفتم خو چه کاریه تقسیم کار کنن! یه بچه رو مرده به دنیا بیاره یکیشم زنهD: خانواده ترجیح دادن منتظر بمونن که خودم متوجه حقایق بشم:|


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها